دوستان و همراهان معدود و دوست داشتنی
در دعاهاتون من را از قلم نندازید، فعلا خوبم اما کمی ناخوش احوالم، کمردرد اجازه نمی ده پشت سیستم بشینم و بهتون سربزنم. نذارید به حساب بی معرفتی... .
دعام کنید
الهی! دوای هر درد جز در خانهی تو کجا توان یافت؟
[ یکشنبه 94/9/29 ] [ 7:45 عصر ] [ ساجده ]
دیروز حرم بودم...
بعد از نماز مغرب و عشا سخنران از کرامت این خاندان میگفت...
نیازمند این کرامتم...
[ سه شنبه 94/9/10 ] [ 4:33 عصر ] [ ساجده ]
کلافهام، عصبیام، ناراحتم...
حتی نمیتونم بنویسم!
واقعاً احساس میکنم اتفاقات سرکارم ارزش فکر کردن و اعصاب خردی نداره ولی حقیقتاً این موارد آزارام میدند؛ چرا دوره ی مدیریت اینها تمام نمیشه؟ چرا شرایط من تغییر نمیکنه؟
خدایا چقدر تو صبرت زیاده؟
الهی... شکــــــر
[ یکشنبه 94/9/8 ] [ 8:5 عصر ] [ ساجده ]
پیامک میزند: بیداری عمه؟
سوال انگلیسی دارد، از آن سوالهایی که با دیکژنری و مترجم گوگل حل نمیشود. پاسخ که می دهم، جواب میدهد: دستت درد نکنه عمه!:) با علامت تعجب و لبخند!
عمه! کلام غریبیست؛ زمانی بسیار دوستشان میداشتیم، میگذشتیم از خیلی چیزها تا رضایتشان حاصل شود، محبتمان کلامی نبود، از خود مایه میگذاشتیم، وقت، هنر، مهارت، پول... هر چه در توان بود. اما به جای آنکه علقهای شکل گیرد هر روز رفتاری، حرکتی، برخوردی که میآزُردَت، که نه تنها در آن محبت نبود که تنفر بود! تنفری که آموخته بودند آن را. زمانی که کسی وقت نمیگذارد تا آنان را کلاسهای متنوع ببرد ما زمان میگذاشتیم و زمانی که کسی به روحشان اهمیت نمیداد ما اهمیت میدادیم، پارک، تفریح، بازی... کاری که نه مادر و پدرش میکردند نه خاله و دایی. اما امان از وقتی که مادر بذر تنفر میکارد در دل بچهها... .
حالا سالهاست کاری به کار هم نداریم، سالها یعنی از سال 87 به بعد، شاید سالی یک ملاقات کوتاه، چند کلام رسمی، که در آن هم بیحرمتی هست اما چشم میبندیم و به رو نمیآوریم... میگذرد آخر. حالا من را فقط یک زمان میشناسند وقتی سوال زبان دارند. وقتی کسی نیست سوالشان را پاسخ دهد، وقتی باید مبلغی کلان بدهند به مترجم تا ترجمهای آبکی بدهد دستشان، وقتی مترجم هم بکار نمیآید و فوری و فوتی پاسخ میخواهند... .
عمه! آن هم با علامت تعجب!
بارالها! مبادا یادم برود این روزها و بذر تنفر بکارم در دل کسی؟ کمک کن تا قضاوتم از آدمها نه بر مبنای نسبت که بر مبنای انسانیت باشد... الهی آمین
[ جمعه 94/9/6 ] [ 9:39 عصر ] [ ساجده ]
که خدا شنوای دعای خلق و دانا به مصالح امور عالم است. 17 انفال
[ پنج شنبه 94/8/28 ] [ 9:38 عصر ] [ ساجده ]
شکر... فقط همین
[ یکشنبه 94/8/24 ] [ 4:3 عصر ] [ ساجده ]
دلم آرام است، آرامشی که آخرش خداست...
میدانی هر اتفاقی میافتد، دلم به یک جای محکمی قرص است، می دانم همه چیز را سپرده ام دست خودش پس به بهترین شکل ممکن برایم درستش میکند. هر بار سبک سنگین می کنم این باور را و میبینم، حرف نیست واقعاً این بار همه چیز را سپرده ام دست خودش، همین آرامم میکند. مثل یکی دو سال پیش که بر سر موضوعی باور داشتم به اجابت و اجابت شد... آن جوری که من انتظار داشتم نشد، اتفاقاً یک جایی بدجور هم حالم را گرفت، نه یک بار، دو بار اما هر روز که از آن اتفاق میگذرد باورم عمیقتر می شود که بهترین، عملیترین و پرمنفعتترین گزینهی ممکن را برایم محیا کرده بود اما من خودم با اصرارهای بیجایم چقدر سختی، استرس و فشار روحی خریدم برای خودم! بعد در نهایت رضایت دادم به پکیج آمادهی خدا!
این بار نمی خوام اشتباهات آن سال را تکرار کنم، امیدوارم ناخواسته اشتباه نکن... اما واقعاً ایمان دارم به اجابت، به باز بودن درهای رحمت، به بهترین راه ممکن، به این که هر چه نشدنی او میتواند و تنها او میتواند... .
الهی! این ایمان، این آرامش، این باور را در دلم مستحکم تر کن... الهی آمین
بارالها! نه صرفاً برای این آرامش، که برای نظر لطفت... تو را شکر
[ یکشنبه 94/8/24 ] [ 12:28 صبح ] [ ساجده ]
مدتی بود شده بودم شبیه ظرفی در حال جوشش که هر لحظه آمادهی سرریز شدن است؛ هر موضوعی از کوچک و بیاهمیت گرفته تا بزرگ و مهم مستعد سریز کردن من بود! شاید همین یک ماه پیش بود که تصمیم گرفتم آرام باشد، عصبانیت کمکی نمیکرد تنها روحم را آزردهتر و آزردهتر میکرد، باید آرام میشدم، تمرین سختی را شروع کردم که به نظرم تا 50-60 درصد به هدف مورد نظرم دست یافتهام. و الان همه چیز خیلی بهتر است، بسیاری از موضوعات قبل دوباره هم رخ میدهند اما این روزها به آن میخندم به جای آنکه خشمگین شوم و خودم را اذیت کنم. از روزی که این تصمیم را گرفتم گویی کائنات نیز منتظر تصمیمم بود چرا که عوامل محیطی نیز یاریام کرد؛ خوب مهمترین علت خشمم بالا بودن حجم کاری بیش از توانمندیام بود که کم شد. الحمدلله
چند روز پیش به نوشتهها وبلاگم فکر کردم، چقدر گلایه از خدا؟! بیخیال... این روزها نیز میگذرد، کمی شکر، کمی رضایت، کمی رضا بودن به رضای خدا؛ چند روزیست که رویدادها یکی پس از دیگری عوامل رضایتم را محیا میکند! گویی خدا منتظرم رضایتم بود :)
بارالها! راضیم به رضای تو... دستم بگرفته ای ز لطف، به عنایت رها مکن... الهی شکر، هزاران بار شکر
راه نشانم بده...
[ سه شنبه 94/8/19 ] [ 4:55 صبح ] [ ساجده ]
از بچگی مادر یادمان داد محکم باشیم. وقتی پدر در کار نبود خودمان باید محکم بودن را یاد میگرفتیم، مادر حامی ِ خوبی بود، اما توی جامعهی مرد سالارِ مظلوم کش ما حمایت مادر کافی نبود؛ خودمان باید محکم میبودیم! خواهر یادم داد اشک نریزم، توی جامعه باید از پَس خودمان برمیآمدیم، پس گریه معنا نداشت، باید مردانه میایستادیم.
پیش پدر انکار را یاد گرفتم، یاد گرفتم کسی نباید به دنیای درونم راه یابد، یاد گرفتم سرد و بیروح باشم، محکم باشم، بیتفاوت باشم، ساکت باشم. خیلیها تلاش میکردند برای برداشتن این مهر سکوت اما فقط نگاهشان میکردم.
از پیش پدر که بازگشتیم همه چیز فرق میکرد؛ به قدر کافی شکسته بودیم، سکوت کرده بودیم، استحکام نشان داده بودیم، حالا به مامنی امن آمده بودیم، انگار آن همه استحکام درونمان شکسته بود؛ به نگاهی، به کلامی، به بازخوردی، رفتاری یا صحنهای منفجر میشدیم! گاهی این انفجار به اشکی بود که بیاختیار و به سرعت جاری میشد، گاه پرخاش بود و گاه... . هر چه بود بد بود. دوباره باید استحکام را تمرین میکردیم. شاید سختتر و جدیتز از قبل؛ مامن امنی که به دامانش بازگشته بودیم، آن روزها روی دیگری داشت، چهرهای که هنوز تغییر نیافته، بیرحم و تلخ و گزنده.
من هنوز مهر سکوت بر لب داشتم و تمرین استحکام میکردم؛ اما خواهر این روزها پر از احساس بود، به خانواده که ابراز احساسات میکرد احساس میکردم یک چیزی در درونم کم است، سعی کردم بااحساس باشم، سعی کردم از پوستهی سرد و بیروح دورنم بیرون بیایم، ذوق کنم، شاد شوم، مهر بورزم، حتی قربان صدقه بروم!
هنوز آدمهای دور و برم معتقدند مرز دارم، دیواری دورم هست، گاهی آدمهای دور و برم خیلی سخت دنیای درونم را میفهمند، هر چه باشد من هنوز آن مهر سکوت را دارم! محکمام مثل کودکی، پس گاه خیلی دیر سختی روزگار را بروز میدهم، گاه که سخن میگویم باورشان نمیشود حرفهایم! آن قدر محکم بودهام که دوستان و همکارهای دور و برم زندگیام را مدینهی فاضله تجسم میکنند! اما یک واقعیت تلخی هست، عطوفت، مهربانی، احساس اینها جزئی از وجودم شدهاند یا بودهاند و همین دارد خردم میکند. همین شده پاشنهی آشیل!
خدایا! راضی به شکستنم نباش، این روزها اشک بیامان میآید، این روزها سکوت را دوست دارم اما سکوت آرامم نمیکند، حرفهایت تسلی روح است اما برایم کافی نیست، خودت را میخواهم...
[ پنج شنبه 94/8/14 ] [ 10:34 عصر ] [ ساجده ]
خدایا! کمی بنده نوازی لطفا
یه کم غریب نوازی
کمی هم قریب نوازی
خدایا! همه ی داشته ام... امید است، امید به خودت...
هر بار فکر می کنم، بشکند! چه اشکال دارد؟ خدا در قلب های شکسته است
اما این روزها روحم دارد می شکند
دستانت را پایین بیار، روح شکسته ام را جمع کن
شکر
[ چهارشنبه 94/8/13 ] [ 12:45 صبح ] [ ساجده ]