• وبلاگ : تا ساحل اميد
  • يادداشت : بچه هاي طلاق
  • نظرات : 12 خصوصي ، 686 عمومي
  • چراغ جادو
     
    + Bahar 
    سلام .
    من 14 سالمه و اين تابستون بابا و مامانم اختلافاشون باهام چند برابر شد تا جايي که داشت گريبان گير منم ميشد . الان که دارم اين پيام رو مينويسم ما الان نزديک به 3 هفته است که خونه مادربزرگم هستيم و من دارم طعم زندگي بدون دعوا رو ميچشم. ولي مطمئنم اين اوضاع خيلي دووم نداره و به زودي دعواها ي دوباره شروع خواهد شد .‌ از طرفي چرا دروغ بگم خوشحالم از اينکه اين اتفاق داره ميوفته و از طرف ديگه اي حالم از خودم بهم ميخوره که توي چنين زندگي اي هستم . بعضي وقت ها اينقدر پدرم به ما فشار رواني وارد مي‌کنه که من واقعا جا ميزنم .
    بعضي وقت ها اينقدر ناديده گرفته ميشم به پايان اين زندگيم فکر ميکنم. و بعضي وقتا اينقدر مصمم براي تغيير شرايط اطرافم ميگيرم و از اطرافيانم خسته ميشم که آرزو ميکنم کاش الان 20 سالم بود ، زودتر يه آدم موفق ميشدم و يه روز ميزاشتم ميرفتم جايي که فقط خودم باشم و خدا ...
    ولي باز تصورش برام مزخرفه که تنها باشم .
    من يه آدم خيلي سرزنده ، شوخ ، شاداب ، مهربون و دلسوز ام که آدم هاي اطرافم از جمله سر دسته ي اونها پدرم بوده و اولين فردي بوده که هميشه من و ناديده ميگرفته ...
    براي همينه که از طلاق پدر و مادرم ناراحت نيستم فقط عصباني ام :)
    منم باهاتون همدردم...
    به اميد آينده اي آرام:)