• وبلاگ : تا ساحل اميد
  • يادداشت : بچه هاي طلاق
  • نظرات : 12 خصوصي ، 686 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی
     
    + زهرا 
    سلام
    الانکه اينو مينويسم هندزفيري تو گوشمه و دارم اشک ميريزم
    15 سالمه کلاس نهمم يک ساعت ديگه امتحان هندسه دارم، امروز مثل بقيه روزهاي کل عمرم مامان و بابام سر لجبازي برادرم دعوا کردند، خيلي وحشتناک و حال مادرم اصلا خوب نيست و تحت فشاره
    پدرم برادر کوچيکمو برداشته برده بيرون، مامانم ميگه اين زندگي ديگه تموم شده خودشو ميکوبه به در و ديوار و گريه ميکنه
    از من متنفره و بابام اصلا مامانمو دوست نداره مثل يک سنگ سرد و بي احساس ، تو خونمون هر روز دعواست خانواده از هم پاشيده و مامان بابام ديگه هيچوقت حرف نميزنن
    بهشون گفتم طلاق بگيريد ميگه مامانم آبروي 40 ساله ش برباد ميره ولي خب منکه ميدونم اين زندگي تموم شدست و سالهاست والدينم همو دوست ندارن، حداقل يه 10 سالي ميشه
    افت تحصيلي کردم و امتحاني که انقد براش خوندمو نميدونم با اين وضع چطور بدم، حال روحيم افتضاحه و به فضاي مجازي اعتياد دارم فقط چونکه برم عقده هامو توش خالي کنم ، توي مجازي هم بهم ميگن خشن وحشي و دوستامو از دست دادم
    دلم ميخواد خودکشي کنم، خانوادم دشمن خوني همديگن
    نميدونم...
    فقط کاش يکم، يذره ميشد درستش کرد ولي خيلي وقته خراب شده
    پاسخ

    خيلي وقتا طلاق بهتر از زندگي پرآشوب و پرتنشولي راهکار تو هم اشتباهه، پناه بردن به جاي اشتباه حالت را بهتر نمي کنه، يه گزينه ي ديگه پيدا کن