• وبلاگ : تا ساحل اميد
  • يادداشت : بچه هاي طلاق
  • نظرات : 12 خصوصي ، 686 عمومي
  • ساعت دماسنج
     
    + بيتا 
    من 18 سالمه تازه کنکور قبول شدم از راهنماييم افسردگي داشتم مثلا الان بايد خوشحال باشم که يه کار مفيد کردم ولي اصلا حال خوبي ندارم دلم ميخواد از اين شهر فرار کنم ديگه تو خونه نباشم بابام مامانمو وقتي دعوا ميکنن خيلي بد ميزنه و رفتاراش حال بهم زنه و شبيه روانياي تيمارستانيه ولي پيش همکاراش انقدر متشخصه که وقتي به داييام ميگم بهمون کمک کنيد باور نميکنن و بدتر مامانمو مقصر ميدونن. بابام خيلي کاراش وحشتناکه ازش بدم مياد ولي مجبورم بهش لبخند بزنم تا يه وقت نزنه مامانمو. خيلي از زندگي خسته شدم دلم واسه خودم ميسوزه همش بغض تو گلومه همش تنهام هيچکي نيست باهاش درد و دل کنم افسردگي شديد گرفتم از زندگي کردن خسته شدم. کاش يه نفر بود منو ميفهميد. چرا بابام بايد اينجوري باشه. من به مامانم التماس ميکنم طلاق بگيره خودشو نجات بده ولي ميگه بخاطر بچه هاش بايد بمونه. هيچکيو نداشتم باهاش حرف بزنم. فقط اينجا رو پيدا کردم که حرفاي دلمو بگم