دیروز برنامه ای راجع به پنگوئن ها نشان می داد؛ جوجه های پنگوئنی که در قلمرو پنگوئن ها در انتظار مادر و پدرشان بودند تا بعد از یک هفته برایشان غذا بیاورند...
مادر و پدرها آمدند، جوجه هایشان را شناسایی کردند، غذا دادند و بازگشتند، و حالا جوجه هایی که دوست نداشتند از پدر و مادرها جدا شوند، راه افتاده بودند دنبال والدین شان اما از قلمرو تعیین شده جلوتر نرفته و همان جا به انتظار نشستند، یک باره چند پنگون بالغ شروع کردند به نوک زدن آنها و جوجه ها برای فرار از اذیت های پنگوئن های بالغ کم کم دور هم جمع شدند!
گوینده ی برنامه ی مستند گفت: این پنگوئن ها دایه ی این جوجه ها نیستند بلکه پنگوئن هایی هستند که امسال جوجه ای نداشتند؛ فکر کردم: خودش جوجه ندارد با دیگر جوجه ها چه خشن است، گویی قصد انتقام دارد! اما بعد متوجه شدم این خشونت عین لطف بوده برای جوجه ها، آخر شکارچی فقط به جوجه ای حمله می کرد که از تراکم گروه جدا افتاده بود؛ در حقیقت هر فاصله ای در بین گروه به معنای حمله ی قریب الوقوع شکارچی بود. حالا قضیه فرق می کرد، الان به حکمت خدایی فکر می کردم که هر سال به چند پنگوئن جوجه نمی دهد تا مامور شوند برای حفاظت از دیگر جوجه های گروه...
چند لحظه بعد جوجه ی کنجکاوی را نشان داد که از گروه کمی فاصله گرفت، تقریباً به قدر یک قدم؛ در همان لحظه شکارچی به سرعت به سمتش شیرجه ای زد و از گردن او را گرفت؛ همان پنگوئن های بالغ ِ خشن به سرعت خودشان را رساندند، به شکارچی حمله کردند تا جوجه را نجات داده، پرنده ی شکارچی را فراری دادند.
فکر می کنید پس از آن چه شد؟ آمدند جوجه ی مورد حمله واقع شده را ناز و نوازش کردند؟ تیمار کردند؟ نه، تنبیه کردند! نوکش زدند تا یاد بگیرد از گروه جدا نشود!
حالا چرا ما همیشه انتظار داریم بزرگترها این مواقع دلداریمان دهند، مواقعی که علی رغم اطلاع از خطر، تذکر والدین و هشدار رسانه ها باز خودمان را در چنان چاهی می اندازیم که بیرون آمدن محال است! اگر در چنین مواقعی والدین یا دیگر اطرافیان تشرمان بزند از نظرمان این یعنی عدم درک! اما اگر با ما همدردی هم بکنند موجب نمی شود تجربه کرده دیگر خطا نکنیم! بلکه باز هم راه خود را می رویم منتها حمایت والدین و اطرافیان را نیز در این راه خطا می خواهیم!!!
ذهنم سریع فلش بک زد به یک اصل روانشناسی که می گوید: اگر به کودک محبت کنی در حقیقت آن رفتار خاص کودک را تقویت کرده ای و اگر تنبیه یا بی توجهی کنی آن رفتار خاص را خاموش کرده ای!
پ.ن. این برنامه همه اش پر از درس بود، شاید باز هم نوشتم درباره اش؛ تنها نکته ی آزار دهنده درباره ی این مستند عدم ترجمه ی لغت colony به معنای مستعمره و در اینجا با معنای قلمرو بود که تا چند ماه پیش ترجمه می شد اما گویی جدیداً مترجمین فراموش کرده اند این لغت معادل فارسی دارد...
بعداً نوشت: شاید تجربه ی شخصی داشته اید و یا شاهد بوده اید مادری که فرزندش گم شده زمانی که فرزند را پیدا می کند اول دعوایش می کند و بعد او را در آغوش می کشد! یا پدری که پسربچه اش را که با دوچرخه تصادف کرده اول تشر می زند و بعد زخم هایش را التیام می بخشد!
شاید روزهای کودکی خود ما در موقعیت های مختلف چنین تجربیاتی را احساس کرده ایم و یا حتی اکنون در سنین بزرگسالی؛ اکثر ما وقتی به آن روزها فکر می کنیم گلایه مند می شویم که مادرم، پدرم، بزرگترم و اطرافیانم مرا درک نکردند، من خودم صدمه دیده بودم، ترسیده بودم، درد داشتم و ... ، بعد آنها مرا دعوا کردند! مگر بچه در آن موقعیت دعوا کردن دارد؟
اما هیچ یک از ما فکر نمی کنیم که آن بزرگتر نیز دچار تنش شده، ترسیده و عصبانی شده است که چرا با وجود آگاهی که به ما داده باز هم بی توجه خطر کرده ایم؛ اما مهر مادری، پدری و یا خویشاوندی اش اصلاً رفتار انسانی اش اجازه نمی دهد کودک در آن شرایط را دعوا کند به همین دلیل پس از تشر او را محکم در آغوش می گیرد، دلداری می دهد و تیمار می کند.
این پست را نوشتم چون خودم هیچ گاه به این بعد قضیه فکر نکرده بودم؛ خودم هیچ گاه حتی از دید روانشناسان به قضیه نگاه نکرده بودم که اگر کودک در آن شرایط فقط محبت ببینید این رفتار خطا تقویت و تکرار می شود؛ شاید یکی از علل عدم تکرار چنین رفتارهایی همان تشر اولیه ی بزرگترها باشد.
بارالها قدرت درک، علت واقعی رفتار اطرافیانمان را به ما عطا بفرما... الهی آمین
[ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 9:52 صبح ] [ ساجده ]