حیف که جدیداً به اندازه ی سابق فرصت نداریم
از بیرون که می یام اولین کاری که می کنم اینه که سری به جوجه ها می زنم، اصولاً آب و دونشون تمام شده و دوباره باید براشون بزارم، اما همیشه وقتی جلوشون دون می زارم 4 تا نوک می زنند و بعد تلاش می کنند برای بیرون پریدن از سبدشون!
از سبد که اومدند بیرون شروع می کنند توی اتاق دنبال یه دونه گشتن! انگار اینجوری خوردن بیشتر براشون لذت داره!
جوجه ها نمونه ی بارز تلاش اند، تلاش برای یافتن روزی و نه آماده خوری! برعکس ما انسان ها که از تلاش خسته می شیم! برعکس من که منتظرم خدا ساده ترین راه را نشونم بده! چقدر توی زندگی کم تلاش کردم...
بارالها ما را آنی و کمتر از آنی به خودمان واگذار مکن
الهی شکرت
[ دوشنبه 88/12/24 ] [ 11:55 عصر ] [ ساجده ]
چقدر تولد برای ما شیرینه و مرگ سخت و ناگوار! اما خداوند چقدر قشنگ و چقدر راحت این دو را پشت سر هم گذاشته! و بعد به برانگیختگی در روز قیامت اشاره می کنه...
ما انسان را از عصارهای از گل آفریدیم. سپس آن را نطفهای در قرارگاه مطمئن (رحم) قرار دادیم. سپس نطفه را به صورت علقه (خون بسته) و علقه را به صورت مضغه (چیزی شبیه گوشت جویده) و مضغه را به صورت استخوانهائی در آوردیم، از آن پس آن را آفرینش تازهای ایجاد کردیم، بزرگ است خدائی که بهترین خلق کنندگان است! سپس شما بعد از آن میمیرید. سپس در روز قیامت برانگیخته میشوید.
آیات 12 تا 16 سوره ی المؤمنون
این آیه را که می خوندم به این فکر می کردم که مرگ هم می تونه به اندازه تولد آسان باشه؛ اگر ما از فرصت هامون استفاده کرده باشیم...
به این که تولد و مرگ در پیشگاه خدا یک جورند، مرگ هم تولدی دیگر است...
چه موجود ضعیفی هستیم. نه به اراده ی خود می آییم و نه به اراده ی خود می رویم و نه به اراده ی خود برانگیخته می شویم! پس حال که از خود اراده ایی داریم فرصت ها را غنیمت شماریم و گرفتار غرور نشویم
خدایا شکر
[ دوشنبه 88/12/17 ] [ 10:22 صبح ] [ ساجده ]
آدم باید شترگلو باشه، یعنی حرف را که می خواد بزنه چند بار سبک و سنگین کنه و قورتش بده بعد اگر خوب بود بیانش کنه؛ این را همیشه مامانم می گه... . آدم باید شترگلو باشه... .
قبل از نوشتن این مطلب چند بار سبک و سنگینش کردم، به این فکر کردم که توی جامعه ی امروزی وقتی حقایق را بیان می کنیم کسی نگاه نمی کنه که چی گفتی ، آیا درسته؟ صحت داره؟ یا نه؟ اما می گردند یه ایراد از تو از شخصیت و از ذهنیاتت پیدا کنند تا روی واقعیت های تلخ جامعه سرپوش بزارند!
این دقیقاً اتفاقیه که توی دانشگاه یا... می افته!
خواستم شترگلو باشم، ولی نشد!
می خوام بگم چرا مردها این جوری اند؟ چرا مردها تمام فکر و ذهن و هدفشون فقط و فقط ش /ه /و / تِ ؟ چرا به تمام چیزی که می تونند فکر کنند س/ک/ سِ؟
یعنی توی دنیا، توی زندگی هدفی مهمتر از این ها نیست؟
می خوایند بگید دارم اشتباه می کنم؟ می خوایند بگید دارم تند می رم؟ خب یه نمونه غیر از این را بهم نشون بدید.
اگر خیلی خوش بینانه بخوام بگم 98 درصد مردها جز این نیستند. نمی گم فارس، یا ترک، یا لر، یا بلوچ یا ترکمن یا... نمی گم دکتر یا مهندس یا معلم یا راننده ی تاکسی یا سوپری محله یا کارگر یا استاد دانشگاه یا پسر بیکار سر گذر، نمی گم مجرد یا متاهل ، نمی گم پیر یا جوون یا میان سال؛ من می گم همه شون...
وقتی توی کوچه راه می ری با چشم هاشون قورتت می دند، وقتی توی تاکسی و اتوبوس یا یه مکانِ پرتردد و شلوغی تنه می زنند! وقتی داری باهاشون حرف می زنی خیلی بی شرمانه یا پیشنهاد دوستی می دند یا صیغه! وقتی ... .
این قدر برای گناه راهکارهای زیبا بلدند که من بلد نیستم بنویسم!
خدا را شکر می کنم که روسری ام را یاد گرفته ام خوب سرم کنم، خدا را شکر که آموخته ام چادر حفاظی است برای حفظ آزادی، خدا را شکر که آن قدر زیبا نیستم که ... .
خدا را شکر که دخترم، خدا را شکر که دخترم، خدا را شکر که با مردان بیگانه ام، خدا را شکر...
چرا این قدر ه/ و / س / رانی؟ چــــــــــــــــــــــــــرا؟
[ شنبه 88/12/15 ] [ 1:41 عصر ] [ ساجده ]
دل من گرفته زین جا ، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم ، به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما ، تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را...
محمد رضا شفیعی کدکنی
پ.ن. داشتم فکر می کردم چی بنویسم؟ چی بنویسم که این همه خستگی، دلتنگی، غم و... را انتقال بده؛ دیدم همیشه تو اوج سختی ها فقط یه کلمه به ذهنم رسیده " خدایا شکرت" پس خدایا شکرت
خدایـــــــــــا شکـــــــــــــــــــــــرت
[ پنج شنبه 88/12/6 ] [ 7:53 عصر ] [ ساجده ]
تلاش مضاعف...
امروز 22 بهمن 88 بعد از راهپیمایی و سخنرانی و نماز و کمی درس خوندن و زیارت موقع خروج از حرم یه آقای فلج که روی ویلچر هم نشسته بود به ازای یک صلوات برای یه فال حافظ گرفت؛ و چه اصراری داشت بر فرستادن این صلوات...
فال حافظم چقدر درست بود. این که باید یه تلاش مضاعف داشته باشم...
این هم من و 22 بهمن و قرآن:
و به اهل مدین برادر آن ها شعیب را فرستادیم. گفت: ای قوم! خدای را بپرستید که شما را جز او خدائی نیست، اکنون که از جانب پروردگار بر شما برهانی روشن آمد کم فروشی را ترک گویید و در سنجش کَیل و وزن با مردم عدل و درستی پیشه کنید. و در زمین پس از آن که قوانین آسمانی به نظم و اصلاح آمد به فساد برنخیزید. این کار برای شما بهتر است اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید.
و به هر طریق در کمین گمراه کردن خلق و ترسانیدن و بازداشتن مردم از راه خدا برنیایید تا هر کس به خدا ایمان آورده به راه کج و ضلالت اندازید و ای مسلمین! شما هم به یاد آرید زمانی را که عده ی قلیلی بودید و دشمنان بسیار، خدا بر عده ی شما افزود و بر دشمن غلبه داد تا شکر خدا کنید و دقیق بنگرید عاقبت حال مفسدان چگونه بود .
و شعیب به مومنان گفت: اگر به آن چه من از طرف خدا مامور به تبلیغ آن شده ام گروهی ایمان آوردند و گروهی ایمان نیاورده و به خصومت برخاستند، شما (مومنان) صبر پیشه کنید تا خدا میان ما و آن ها داوری کند که او بهترین دادگران است.
آیات 85 تا 88 سوره ی اعراف
پ.ن.1. خدایا شکرت...
پ.ن.2. خدایا راضی ام به رضای تو
[ پنج شنبه 88/11/22 ] [ 9:58 عصر ] [ ساجده ]
[ دوشنبه 88/11/12 ] [ 11:19 صبح ] [ ساجده ]
خلاصه هر روز زنگ می زد و می خواست که برای تاسوعا، عاشورا برم اصفهان!
بعد معلوم شد که قراره خودشون اون تاریخ برند اصفهان برای همین می خواد منم برم، اما من اصلا علاقه ایی به اصفهان رفتن نداشتم برای همین مثلاً آخرین بار این جوری شد:
- پس تو که هنوزقمی؟
- پس کجا باشم؟
- اصفهان دیگه، مگه نمی خوایند ما را ببینید؟
- خب شما که می یاند اصفهان، یه ذره فرمون را کج کنید یه سرم قم بزنید
- نه ما 2000 کیلومتر می یایم تا اصفهان شما هم 10 کیلومتر بیاید اصفهان
- می دونید چیه؟ اخه ما را اصفهان راه نمی دند!
- جدی؟
- آره
خلاصه برادر شماره ی یک با خانواده اومدند اصفهان و ما نرفتیم.
جمعه برخلاف همیشه که زودتر از 2 بعد از نیمه شب نمی خوابیدیم، چون سیستم دست خواهرم بود! ساعت 11 رفتم خوابیدم، خواهرمم بعد از من خوابیده بود. نیمه های شب با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. از اصفهان بود...
شماره ی مامان بود، اما خواهرم پشت خط بود، خبر، خبر شوک آوری بود، ته دلم خالی شد؛ خواهر شماره ی یک واضح حرف نمی زد و این بیشتر ادم را کلافه می کرد
مامان تصادف کرده بود...
نصفه شب نشد راه بیفتیم. صبح تاسوعا حرکت کردیم، مستقیم رفتیم بیمارستان، مامان اونجا بود، روی تخت، داشت درد می کشید، درد را می شد توی چهره اش دید، به وضوح، چشم هاش قلوه ی خون بود و به حدی ورم کرده بود که باز نمی شد، به پاش وزنه آویزون بود.
تاسوعا و عاشورا و روز بعد را بیمارستان بودیم؛ کلاس هام را برای یک هفته نرفتم، پیش مامان بودم، احساس می کنم با هیچ کس به اندازه ی خودم راحت نیست؛ امروز بلاجبار برای کلاس هام برگشتم اما خیلی ناراحتم، از این که مجبورم مامان را تنها بزارم عذاب وجدان دارم. سعی می کنم دوباره برگردم
انگار باید تاسوعا، عاشورا را می رفتیم اصفهان!
پ.ن. خدایا شکرت
پ.ن. برای مامانم دعا کنید
[ دوشنبه 88/10/14 ] [ 11:38 عصر ] [ ساجده ]
::