وسط تلاوت قرآن فکرم رفت به ابن ملجم، این که پیامبر به حضرت علی فرمود: او شقی ترین مردم است؛ اما در زمان حال چطور باید رفتار خود را بسنجیم؟ الان چه کسی بد است و چه کسی خوب؟ این آیه آمد:
ای رسول ما به امت بگو: می خواهید شما را بر زیان کارترین مردم آگاه سازم؟ زیان کارترین مردم آن ها هستند که عمرشان را در راه دنیای فانی تباه کردند و به خیال باطل می پنداشتند که نیکوکاری می کنند.
سوره ی کهف، آیه ی 104
[ سه شنبه 89/9/23 ] [ 7:52 صبح ] [ ساجده ]
هر سال اواخر زمستان یا اوایل بهار پدر خانم صاحب خانه که کشاورز قابلی ست می آید درخت انار توی باغچه را هرس می کند، خاک باغچه را کود داده آماده می کند و می رود. دیری نمی پاید که شکوفه های زیبای انار خودشان را نشان می دهند؛ یکی، دو تا، صد تا، شاید هم هزار تا؛ کسی چه می داند؟ من که تا کنون نشمرده ام شان اما همان روزهای اول باد خیلی از شکوفه های نورسیده را به زمین می اندازد، خیلی ها را پرنده ها می کنند و بعضی هایشان در باران های بهاری تاب مقاوت ماندن روی شاخه را ندارند؛ این گونه می شود که از آن همه شکوفه ی زیبا حدود چهل تایشان تبدیل می شوند به انارهای ریز و درشت.
نمی دانم چرا با این که صاحب خانه هم خودش و هم خانمش بچه های روستا و زمین کشاورزی و کشت و زرع اند، اما بیشتر اوقات خاک باغچه خشک ِ خشک است، انگار یادشان می رود این درخت هم کمی آب می خواهد؛ گاهی سر ظهر ساعت های یک و دو در اوج گرمای تابستان های قم که راهی دانشگاه ام می بینم خانم صاحب خانه دارد به درخت زبان بسته آب می دهد! چه آب بدهنگامی؟! می گویم: آب سر ظهر بیشتر برای درخت ضرر دارد، باید یا صبح که هوا هنوز خنک است آبش بدهید یا بعد از ظهر که هوا دوباره رو به خنکی می رود.
می گوید: دیدم پای درخت خیلی خشک است، دلم سوخت، گفتم یه کمی آبش بدهم. پارسال انارهایش خیلی خشک و بی آب بود، گفتند به خاطر این است که درخت به اندازه ی کافی آب نخورده، حالا...
می دانم اگر بایستم بی توجه به ساعت کلاسم می خواهد تا چهار بعد از ظهر صحبت کند. می گویم: آره دیگه، آب که کم بخوره میوه اش هم کم آب می شود؛ خب دیگه، من برم، کلاس دارم، خداحافظ
روی میوه های درخت خیلی حساس اند، مبادا کودکی زودتر از وقت مقرر بخواهد اناری بچیند، مبادا... . اما شهریور ماه که انارها رسیده اند و دانه های یاقوتی یشان بدجور چشمک می زنند کسی نیست آن ها را بچیند. می مانند همان جا روی شاخه...
هر روز به انارهای ترک خورده نگاهی می اندازم و از زیرشان رد می شوم، می آیم داخل خانه، باید خوش طعم باشند...
تابستان تمام می شود، مهر، آبان و هم اکنون آذر است. نیمه ی آذر. انارها هنوز روی شاخه اند؛ بدون این که کسی آن ها را چیده باشد. هر روز چند تایی می افتد توی ایوان ما، برشان می دارم- سالی که آمدیم این جا صاحب خانه گفت: هر چه انار افتاد توی ایوان تان مال شماست، قسمت شماست- و حالا من انارهای توی ایوان را برمی دارم، قاچ شان می کنم و می گذارم زیر درخت برای گنجشک ها...
آخر هر چیزی فصلی دارد، باید به موقع چیده شود وگرنه هرز می رود؛ کشاورز خوب می داند برخی میوه ها زودتر می رسند، باید زودتر چیده شوند، بیشترشان با هم می رسند درست توی فصل میوه چینی اما بعضی هاشان آن موقع هم نارس اند، باید کمی بیشتر بمانند، وقتش که شد کشاورز می رود سراغ شان، آن ها را می چیند.
حالا انارها مانده اند، مدت هاست از فصل میوه چینی گذشته، برای همین بیشتر انارهایی که می افتند به طور کامل خراب شده اند، برخی هاشان اما نیم سالم اند و نیم خراب، نیمه ی سالم شان هم چنان طراوت خود را دارد و به ندرت انارهایی هست که به طور کامل سالم اند، چند روز پیش یکی شان افتاده بود توی باغچه، برداشتم قاچ اش کنم برای پرنده ها، دیدم دانه های قرمز اش همه سالم ِ سالم اند، جای شما خالی طعم اش هم عالی بود...
مثل این درخت، مثل ایران ماست، نسل پیش از ما انقلاب کرد تا فرزندان شان در محیطی پاک و سالم رشد کنند، مانند پدرخانم صاحب خانه که می آید خاک را آماده می کند تا درخت در محیطی سالم رشد کند. اما همان ها یا فرزندان شان یادشان رفت، فراموش کردند که کودکان این مرز بوم به موقع نیاز به آب یاری دارند، فقط این نیست که خاک را آماده کنی و بروی، باید به این درخت به موقع آب بدهی، در خنکی هوا، نه در اوج گرما، هر روز نه هر چند روز یک بار، هر وقت چشمت افتاد، باید دغدغه ی این کودکان را داشته باشی.
برای همین می بینیم پدر و مادری خود اهل نماز و روزه و خمس و زکات اند اما فرزندان شان گویی صدها کیلومتر با این دنیا فاصله دارند، چون پدر و مادر نماز و دعای شان را می روند اما فراموش می کنند کودک شان نیز باید از این آب بنوشد، گاهی درست همان موقعی که وقتش نیست شروع می کنند به نصحیت کردن، می خواهند به فرزندشان آب بدهند اما نمی دانند چقدر بدموقع است و این نابهنگامی بیشتر مضر است تا مفید.
خیلی از این کودکان درست مثل شکوفه ها قبل از رسیدن به زمان برداشت از بین رفته اند- مرده اند. اما مانده ها را باید دریابیم، فقط این نیست که در کلام روی کودک مان حساس باشیم بلکه باید هواسمان باشد که در تربیت کودک هر چیزی زمان خودش را دارد، درس و کتاب و مدرسه، آموزش های متفرقه، تفریح، شغل، ازدواج و ... اگر از وقتش گذشت اگر چه باز هم می توان امید داشت، اگر چه همان لحظه هم که به خود می آییم می توانیم لحظه های از دست رفته را جبران کنیم، شاید چند سال از مدرسه اش گذشته باشد، اما باز هم می توان او را آموزش داد، شاید کمی دیر مشغول به کار شود اما باز هم خوب است، ازدواج هم همین طور اما وقتی دیر می شود، مانند اناری ست که نیمه اش هرز رفته، اناری که اگر به موقع چیده شده بود بدجوری دانه های قرمزش چشمک می زدند اما حالا باید از قسمتی از آن صرف نظر کنی، یکی را بیشتر یکی را کمتر
اگر باز هم لحظه ها را فراموش کنی و کودک دیروز، نوجوان و جوان امروز را درنیابی همه اش هرز می رود، مثل همان اناری که همه اش خراب شده، مثل نوجوانی که از اعتیاد می میرد و یا مثل آنی که آن چنان در ضد اخلاقیات غرق است که...
اگر چه همیشه هستند جوانانی که با تمام این سختی ها رشد می کنند اما هنوز وقتی نگاه شان می کنی دنیایی از نجابت اند، دنیایی از پاکی، هم خوب و سالم رشد کرده اند هم نگذاشته اند هیچ یک از سختی ها آن ها را از رشد و پیشرفت باز دارد، در تمام سختی ها و با تمام بی توجهی ها یک نمونه ی کامل اند، یک انسان کامل، مثل همان اناری که چند روز پیش خوردم...
[ یکشنبه 89/9/14 ] [ 7:6 عصر ] [ ساجده ]
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا؛ دلم می خواد به همین بلندی صدات کنم ولی از گناهانم خجالت می کشم، دلم می خواد
مهم نیست دلم چی می خواد، فقط تو را به خاطر تمام نعمت هات شکر، می دونم توی این سختی هم داری همراهیم می کنی، کمک کن تا یه وقت ازت غافل نشم؛ کمکم کن
[ چهارشنبه 89/9/10 ] [ 10:44 صبح ] [ ساجده ]
شاید روزی بیاید که وقتی کسی می گوید پدر من سرگردان نمانم میان کلمات...
فقط شاید
خدایا شکرت...
[ جمعه 89/9/5 ] [ 10:0 عصر ] [ ساجده ]
پنجره ی اتاق باز می شود به یک باغچه ی کوچک و یک درخت انار؛ شهریور ماه بود که انارها بد جوری چشمک می زدند، مثل همان عکس کتاب دبستان و شعر صد دانه یاقوت// دسته به دسته// با نظم و ترتیب// یک جا نشسته...
انارهای رسیده روی شاخه ترک خورده بودند و دانه های یاقوت هویدا شده بود؛ همین ترک ها آن ها را شدید وسوسه انگیز کرده بود؛ دلت می خواست دست دراز کنی، یکی را بچینی و با اشتهای تمام میل کنی.
انارهای ترک خورده حتی گنجشک ها را هم وسوسه کرده بود؛ به همین دلیل تا آمدن صاحب خانه از سفر و چیدن انارها چیزی از یاقوت های انارهای ترک خورده نمانده بود.
آیا انسان غیر از این است؛ وقتی حجابمان ترک می خورد، هر رهگذری وسوسه می شود تا دست دراز کند و بهره ای ببرد... .
خدایا پناه می برم به تو از آن روزی که حجابم ترک بخورد.
[ دوشنبه 89/9/1 ] [ 2:0 عصر ] [ ساجده ]
چند سال پیش موقع عید که مثل همیشه بازار شاهد حجم عظیمی از ماهی قرمزها بود، ما هم چند تایی خریدم و بی توجه به این که ماهی را پس از خرید باید به مدت یک هفته در قرنطینه نگاه داشت همون موقع انداختیمشون توی اکواریوم، کنار ماهی های تزیینی.
اما درست بعد از یک هفته علایم بیماری روی بدنشون نمودار شد، کبودی های دور باله ها و دم؛ وقتی مراجعه کردم به مغازه آکواریمی برای تهیه دارو اول نگاه تاسف آوری انداخت که چرا ماهی ها را به اندازه ی کافی در قرنطینه نگاه نداشتم و این طوری بیماری را به همه ی ماهی ها منتقل کردم؛ بعد هم یک قرص داد که در آب ماهی ها حل کنم.
ولی فایده ای نداشت؛ برای همین دوباره مراجعه کردم، این بار قرار شد ماهی ها را به مدت چند دقیقه بزارم توی آب نمک و آکوریوم و وسایلش را هم با آب نمک بشورم؛ ولی باز هم فایده ای نداشت.
در عرض ده روز کمی بیشتر یا کمتر همه ی ماهی ها مردند...
امسال هم که ماهی خریدیم بعد از چند روز متوجه شدم همون بیماری چند سال پیش مجدداً بین ماهی ها شایع شده؛ این بار می دونستم درمانی نداره و دیر یا زود خواهند مرد؛ اگر چه تلاشم را باز هم کردم ولی در عرض یک هفته سه تا از ماهی ها مردند.
یکی از ماهی ها زنده بود؛ از سال تحویل چند روزی می گذشت، می خواستم از توی آب درش بیارم تا اذیت نشه ولی دو دل بودم؛ از طرفی زخم های کنار باله هاش را می دیدم از طرفی چون زنده بود دل این که از توی آب درش بیارم را نداشتم.
خلاصه روزها در پی هم می گذشت و هر روز شاهد عمیق تر شدن زخم های ماهی بودم، دیگر باله ای برایش نمانده بود، نیمی از بدنش رفته بود و به درستی شنا نمی کرد اما هنوز زنده بود، غذا می خورد و شنا می کرد؛ برای همین علارغم این که اذیت می شدم ولی دلم نمی آمد از آب بیارمش بیرون.
اواخر اردیبهشت ماه بود که مرد. یعنی بیش از دو ماه زنده بود؛ مدت زمان خیلی زیادی ست، در حالی که ماهی ها وقتی به این بیماری قارچی مزمن دچار می شوند در عرض حداکثر ده روز خواهند مرد. ده روز کجا و دو ماه کجا.
این همان چیزی است که ما در برخی از افراد شاهد هستیم؛ برخی افراد علی رغم تمام مشکلات، سختی ها، ضعف های جسمی یا محدودیت های مالی، سدهای اجتماعی و صدها مشکل دیگر به اهداف بلند خود خواهند رسید؛ دیر و زود دارد اما سوخت و سوز نه!
اما در کنار این گروه از آدم ها افراد دیگری را می بینیم که با وجود این که حتی با نیمی از مشکلات گروه اول نیز مواجه نیستند اما همیشه از سختی های راه گلایه دارند.
امید، سخت گوشی، مثبت اندیشی، هدف های مشخص و تلاش ما را به قله های موفقیت خواهند رساند حتی اگر راه سخت و ناهموار باشد. باور کنید توان ما از یک ماهی خیلی بیشتر است.
[ جمعه 89/8/21 ] [ 1:51 عصر ] [ ساجده ]
حالم از سایت سنجش و کنکور و کارشناسی ارشد و کارت و شماره پرونده و خرید اینترنتی و خرید پستی و ... به هم می خوره
دزدی مگه شاخ و دم داره، به خدا نداره، به خدا اینم می شه یه جور دزدی
من بی سواد یک نفر باسواد این جمله را برای من ترجمه کنه:
کاربر گرامی این صفحه فقط به منظور مشاهده تراکش در سیستم بانکی میباشد . به منظور تکمیل فرایند خرید کلید تکمیل فرایند خرید را کلیک نمایید . این کلید شما را به سایت فروشنده باز میگرداند . در صورت عدم تکمیل فرایند خرید ، پرداخت شما به طور خودکار برگشت خورده و خرید انجام نمیگیرد .
معنی این جمله این نمی شه که سایت یا بانک یا هر مرجع مسول دیگه ای باید پول من را پس بده؟ سواد من این را می گه و وقتی کارمند مربوطه می گه پولت را پس نمی دیم یه شماره پرونده بهت می دیم که خودت بری تو خیابون راه بیفتی و بفروشیش یعنی چی؟
وقتی به جای جواب بهت می گند ما مشخصات تو را داریم، می دیم به حراست سازمان و حراست دانشگاه تا از هستی ساقتت کنند یعنی چی؟
[ چهارشنبه 89/8/19 ] [ 8:38 صبح ] [ ساجده ]
پدرم از آن آدم هایی است که عقایدش را خیلی راحت می گوید، نه از آن هایی که پشت رهبری خودشان را قایم می کنند به احمدی نژاد چیز می گویند، بعد خودشان را پست اسلام قایم می کنند و به رهبری چیز می گویند. پدرم اگر مخالف است این جرات را دارد که مخالفتش را با صراحت اعلام کند؛ بدون این که حرف های بی سر و ته بی معنا تحویل کسی بدهد.
اما با تمام این احوالات اخلاق مدار در جامعه زندگی می کند؛ از او یاد گرفتم مهم نیست چه ایده و منش سیاسی داشته باشم، فرقی نمی کند چه اعتقادات مذهبی داشته باشم، فرقی نمی کند متعلق به چه قوم و فرهنگی باشم؛ مهم این است وقتی به عنوان یک شخص متعهد به انجام کاری می شوم و به عنوان یک انسان در گوشه ای از جامعه متعهد به انجام شغلی می شوم از کارم، از حق ارباب رجوع و از امکاناتی که در اختیار دارم چیزی کم نگذارم، سوء استفاده نکنم و زیرآب کسی را نزنم.
در تمام مدتی که مشغول به کار بود به نحو احسن کارش را انجام می داد، به همین دلیل با وجود نداشتن تحصیلات دانشگاهی خیلی زود به مقام ریاست رسید و در همان مقام هم ماند، به همین دلیل هنوز مردمان بسیاری در دوردست ها نامش را که می شنوند با احترام از او یاد می کنند، به همین دلیل وقتی بازنشسته شد از پایین آمدن سرعت کارها عصبانی می شد، چون می دانست همه اش به خاطر این است که کسی که کرسی را در دست گرفته کم کاری می کند.
روزهای اولی که برادرم سرکار می رفت یک روز تنها یک ربع زودتر آمده بود، جمله ای به او گفت که هیچ گاه فراموش نمی کنم؛ گفت: اگر از کارت ناراضی هستی، اگر هوا گرم است، اگر حقوقت کم است، فراموش نکند تو متعهد شده ای با همین شرایط n ساعت کار کنی، باید این میزان ساعت را به نحو احسن کار کنی و اگر اعتراضی داری جدای از آن به روسایت بگویی.
شاید برای همین آموزه ها بود که برادر دیگرم را پس از اتمام تعهد 7 ساله انتقال نمی دادند و می گفتند می دانیم هر کسی بعد از تو بیاید این گونه کار نخواهد کرد! تا حدی که برای گرفتن موافقت انتقالی برادرم به آن ها گفته بود اگر به خاطر کیفیت کارم به من انتقالی نمی دهید دیگر کار نمی کنم...
با همین آموزه ها یاد گرفتم با مردم جدای از منش سیاسی و مذهبی و دیگر ایده الوژی های حاکم بر تفکرات شان بر مبنای اخلاق رفتار کنم و در جامعه بر مبنای اخلاق پیش بروم؛ آموختم اگر روزی، جایی متعهد به انجام کاری شدم چه به عنوان دانشجو، چه کارمند، چه زیر دست و چه بالا دست از کارم کم نگذارم. یاد گرفتم به عنوان یک ایرانی، به کشورم خدمت کنم و این می تواند حلقه ی وصل همه ی ایرانیان باشد.
اما امروز وقتی این را می گویم، آنانی که ادعای روشنفکری می کنند محکومم می کنند به تکرار سخنان مشایی! خدا را شکر نه تلویزیون دارم که حرف هایش را بشنوم نه رادیو نه در اینترنت حال و حوصله ی خواندن این سبک حرف ها دارم؛ آقایون ایده الوژی سبز ایران ما تحت هر نظامی که باشد متشکل از مردمان آن است، تا وقتی این مردم، تا وقتی من و شما از کاری که به عهده ی مان است می دزدیم پیشرفت نخواهیم کرد.
[ یکشنبه 89/8/16 ] [ 10:14 عصر ] [ ساجده ]
[ دوشنبه 89/8/10 ] [ 8:29 عصر ] [ ساجده ]
بگذریم؛ با آن تجربه می دانستم وقتی رهبر قرار است ساعت 8 بیاید ساعت 10 میدان آستانه است. از خانه می زنم بیرون، تا برسم به میدان مطهری تقریباً خبری نیست، خیابان ارم مملو از جمعیت است، جمعیت خانم ها فشرده و در هم، در پیاده رو سمت راست منتظرند و بقیه ی خیابان متعلق به آقایان است، عده ای می روند و عده ای باز می گردند! و البته گاهی هجوم می آورند میان خانم ها و غرش می کنند که بروید کنار، به نامحرم نخورید! احتمالاً خانم ها باید با دیوار یکی شوند! به سختی از میان فشار جمعیت خودم را به جلو می کشم و هر قدمی که برمی دارم عده ای می گویند: جلو راه را بستند، همین جا باید وایسید! فکر می کنم: مگر مراسم میدان آستانه نیست؟
بی اهمیت خودم را می رسانم به سه راه یا شاید چهارراه بازار، دیگر خبری از فشار جمعیت نیست، راه هم بسته نیست؛ مردم به سمت میدان آستانه در حرکتند، من هم می رم. در مسیر معلوم است قبلاً گل های گلایل سفید و بنفش پخش شده، عده ای هم هنوز در حال پخش پوستر هستند. به نرده های بازرسی که می رسم کسی می گوید: گوشی های موبایل را می گیرند، کیف و لوازم آرایش هم همراه تون نباشه، پوستر هم نمی شه ببرید داخل...
اصفهان از این خبرها نبود، به نرده های جلوی میدان که می رسیدیم خوب می گشتندمان و پس از اطمینان با همه ی وسایلمان می رفتیم داخل میدان. اما اینجا...
می روم وسیلم را تحویل دهم، اتوبوس اول به من که می رسد می گوید کارت هایمان تمام شد، اتوبوس دوم و سوم هم همین طور است، به اتوبوس چهارم که می رسم وقتی می بیند کیف است می گوید تحویل نمی گیریم فقط گوشی موبایل! کمی خواهش و تمنا اثر می کند، کیف را تحویل می دهم و دوباره می روم توی صف...
وارد میدان آستانه می شوم، جایگاه خیلی پایین است و البته در قسمت مردها؛ دید ندارم، می گردم تا جایی مناسب پیدا کنم، ساعت 8:30 است. حساب می کنم تا ساعت 10بهتر است بنشینم به جای ایستادن. کنارم مادری است همراه دختر چهار ساله اش. به هر طرف که نگاه می کنم کودکان حضور دارند، با شوق. کودکی می گوید: مامان مامان، صل علی محمد/ چرا آقا خامنه ای نیامد؟
محو کودک کنار دستی ام می شوم؛ چه اخمی کرده است، نه مثل دیگران بازی می کند، نه گریه می کند، نه سخن می گوید، نه گلایه می کند، نه آب می خواهد، نه حرفی از خستگی می زند! هیچ! سعی می کنم تشویقش کنم به سخن گفتن اما همچنان با اخم نگاهم می کند بدون کلامی! ساعت ده که می شود دو شاخه گل مصنوعی را که به دست دارد می اندازد زمین و می گوید: چرا آقا نیامد؟ مادرش دلداری اش می دهد که گل هایت را بردار، آقا می آید...
مسول مراسم مدام شعاری را با مردم تکرار می کند، مصر است که این شعار به طور یکپارچه داده شود. عقربه ها ساعت 11:15 را نشان می دهد که جمعیت یک پارچه بلند می شود، همه یک باره به جلو می روند، دست ها بالا است، یکی از شوق گریه می کند، دیگری فریاد می زند، کسی را تاب و توان شعار دادن نیست، اشک ها امان نمی دهد، کمی که التهاب ها آرام می گیرد عده ای شعار می دهند، به کودک نگاه می کنم، اخم هایش باز شده، با برقی در چشم و لبخندی وصف نشدی بر لب در آغوش مادرش شعار می دهد:صل علی محمد// نایب مهدی آمد...
سقف کیوسک های تلفن پر است از حضور کودکان، مادری نوزادش را به آغوشم می سپارد تا فرزند دیگرش را بغل کند رهبر را ببیند؛ کودک به محض دیدن آقا می زند زیر گریه...
نمی دانم مسولان شنیدند که آقا تاکید کرد به کارهایی که باید در قم بشود اما نشده؟ به سرعت خیلی پایین پیشرفت در قم؟
عقربه ها خیلی زود خودشان را می کشند روی عدد 12 و این باعث می شود آقا دعای آخر جمله هایش را بگوید تا مبادا نماز مومنین به تاخیر بیفتد؛ نماز اول وقت...
همه چیز چه زود گذشت، خیلی زود...
بگذارید نگویم چطور وسایل ها را تحویل نگرفته میان سیل جمعیت مردان محاصره شدیم! و میان فریادهایشان که هجوم می آوردند سمت خانم ها و می گفتند خودتان را بکشید کنار، به نامحرم نخورید!
این جا قم است، شهری برای مردان...
[ پنج شنبه 89/7/29 ] [ 2:7 عصر ] [ ساجده ]