این پست را یا نخوان یا با دقت بخوان
باور کنید همهی مردها، حتی با سبیل چخماقی یا ته ریش اصلاح نشده و همهی زنها حتی با موهای ژولیده و لباس نامرتب دوست دارند ابراز احساسات همسرشان را بشنوند؛ قرار نیست فقط زنان و دختران جوان پررنگ و لعاب و مردان و پسرانِ جوانِ مد روز عشق بازی بلد باشند؛ همهی آدمها توی سینه شان یک چیزی دارند به نام قلب! همان دل، همان دلی که میتپد، به شماره میافتد، بیتاب میشود، دلتنگ میشود، دلگیر میشود و میرنجد
همهی اینها منتظرند یک وقتهایی همسرشان بیهوا یک دوستت دارم نثارشان کند، سنگ صبورشان شود، یار شفیقشان شود یا... .
آن وقتهایی که داری همسرت را با دختر پررنگ و لعاب توی خیابان قیاس میکنی یادت باشد اگر همسرت لباس مد روز به تن ندارد برای این است که تو برایش نخریدهای، برای این است که مجبور است ملاحظهی جیب شوهرش را داشته باشد؛ باور کن او هم دوست دارد یک وقتهایی آزاد و رها بنشیند جلوی میز توالت و خودش را زیر لایهای از پودر و کرم و رژ و ریمل زیباتر کند، اما مجبور است وقتش را بگذارد برای سامان دادن امور و بدو بدو غذا بپزد، به بچهها رسیدگی کند و حتی سرکار برود؛ تازه یک وقتهایی هم اگر یک کارهایی کرده اصلاً دقت نکردهای، عکس العمل نشان ندادهای! او هم دوست دارد نه در بالاترین نقطهی شهر بلکه همین جا سر کوچه یک وقت آرایشگاه بگیرد و موهایش را بسپارد برای شینیون، ولی مجبور است حتی ابروهایش را خودش یک جوری سروسامان دهد تا بتواند پول آرایشگاه را جمع کند برای هدیهی روز پدر!
آن وقتهایی که تیپ و ظاهر شوهرت را با آن جوان خوش پوشِ خوش استایل قیاس میکنی تو هم یادت باشد اگر شوهرت آن کت و شلوار خوش دوخت پشت ویترین را بپوشد کلی عوض میشود، اگر هر روز وقت بگذارد برای اصلاح صورتش دست کمی از آنی که با او قیاسش میکنی ندارد، اما مجبور است وقتش را بگذارد برای تعمیر خرابیهای منزل، و پول کت و شلوار را برای لباس بچهها.
اگر همسرت ابراز احساسات نمیکند برای این نیست که دوستت دارم، عزیزم، جانم بلد نیست؛ نیازی هم ندارد فیلم آمریکایی ببیند برای یادگرفتن این چیزها، حتی برای این نیست که با این فرهنگ بزرگ نشده بلکه برای این است که تو هیچ وقت به او نگفتهای.
برای این است که آخرین باری که با جانم پاسخت را داد به جای آن که لبخند بزنی گفتی: بگو ببینم چی میخوای!
و این که همیشه باید حواسش باشد کی؟ کجا؟ تو را عزیزم صدا کند! نمیتواند آزادانه همهی آن لحظههایی که ذوقت را میکند عزیزم نثارت کند چون قبلاً اخطار دادهای که خجالت میکشم وقتی جلوی مادرم، مادرت، پدرم، پدرت، ... حتی بچهها عزیزم، جانم صدایم میکنی؛ آخه مردم چی میگند؟
حواست هست اگر صبحها بدرقهات نمیکند، اگر بعد از ظهرها به استقبالت نمیآید تو هم هیچ گاه آن وقتی که باید پیشش نیستی؟ همان وقتهایی که فقط شانهای میخواهد برای تکیه!
باور کن همسرت دوست دارد وقتی سرکار خسته شده و نیاز به یک تازه شدن دارد زنگ بزند خانه و صدای تو را بشنود؛ اما هر بار که زنگ میزند یا داری به بچهها میرسی، یا غذایت دارد میسوزد، یا صحنهی حساس سریال مورد علاقه ات را دارد نشان میدهد، باور کن لحظهی حساس زندگی تو هم همین جاست! یک لحظه زندگی را متوقف کن و برای پنج دقیقه برای شوهرت باش.
باور کن کار هر چقدر هم مهم باشد، اگر رئیس جمهور هم باشی گاهی لازم است همان لحظهای که همسرت زنگ زده پاسخش را بدهی، او آن لحظه تو را میخواهد، میداند سرکاری، میداند جلسه داری، میداند، همه چیز را میداند اما فقط برای دو دقیقه ببین چه میخواهد، برای دو دقیقه به موقع شوهرش باش نه وقتی رفتی خانه و دیگر حضورت آن قدرها هم مهم نبود. میتوانی از قبل یادآوری کنی لیست خرید را پیامک کند، کارهای غیرمهم را هم بگذارد برای بعد، مطمئن باش گوش میدهد. اما یک وقتهایی ... .
زنها هر چقدر هم اهل قناعت باشند، یک وقتهایی لازم است بیپروا برایشان خرج کنی، به جا، سنجیده و بیپروا، نمیخواهد برای تولدشان سرویس طلا هدیه بخری اما هدیهی تولدشان باید مال آنها باشد، مال خودشان... .
مردها هر چقدر هم صبور باشند خسته میشوند از آه و نالههای همیشگی،اگر کمردرد داری، اگر بچهها اذیت میکنند، اگر مادرشوهرت غر میزند همهی اینها را خوب میداند، ول کن این حرفهای تکراری را.
حتی اگر در ارتباط زناشویی همسرت آن گونه که میخواهی نیست باور کن تو هم آن گونه که او میخواهد نیستی؛ با هم صحبت کنید، راه رسیدن به رضایت را بیابید، آموزش ببینید، هیچ اتفاقی نمیافتد.
این ها را گفتم که بگویم راه حل هیچ یک از اینها extra marital نیست، اینها را گفتم که بگویم هر لحظه که در زندگی احساس خلاء کردی مطمئن باش این حس را همسرت هم دارد، کمی زودتر یا دیرتر از تو، به جای آن که جای دیگری بگردی برای پرکردن این خلاءها توی زندگی خودت بگرد؛ چرا ما همیشه گارد میگیریم برای پیش مشاور رفتن؟ حاضریم حرفهایمان را برای دوستانمان، همکارمان، خواهر/برادرمان، پدر/مادرمان و یا حتی بغل دستییمان توی اتوبوس بگوییم و کلی راهکار شاید غیراصولی دریافت کنیم اما حاضر نیستیم برویم پیش مشاور.
از اینها بدتر، همیشه وقتی یک خلائی ریشه میدواند توی زندگییمان میگردیم توی دنیای اطراف کسی را بیابیم تا خلائمان را پرکند؛ پناه میبریم به روابط فرازناشویی. یک آدم بیخبری را از جنس مخالف مییابیم تا محبت نثارمان کند، تا حرفهایمان را گوش کند، تا دلداریمان دهد، و یا شاید شریک جن/سییمان شود... . و این طوری چالهی زندگییمان را عمیقتر میکنیم به جای آن که پرش کنیم.
و به همین سادگی خیانت می کنیم نسبت به همسرمان، به زندگییمان و به آن نفر سومی که داریم برایش نقش بازی میکنیم و نمیداند او را انداختهایم وسط یک زندگی تا کمی تنهایی ما را پر کند و بعد قرار است رهایش کنیم چون یک چیزهایی توی زندگیمان هست که حاضر نیستیم رهایشان کنیم!
میخواهم بگویم هر وقت اخلاق را گذاشتی زیر پا، ایمان را از یاد بردی و به روابط فرازناشویی فکر کردی، بدان همسرت نیز دقیقاً همین جاست، بدان دقیقاً در همان لحظاتی که تو احساس خلاء میکنی همسرت نیز کمبودهایی دارد فقط شاید خوشبینانه دارد از کنارشان رد میشود تا زندگیاش ترک نخورد!
به جای آن که به روابط فرازناشویی فکر کنی، به یک با هم بودن، به یک دو نفره بودن فکر کن؛ باور کن هزار و یک راه هست برای پیوند.
توضیح: extra marital یا بی وفایی یا روابط فرازناشویی همان ارتباطاتی که واژه ی خیانت نیز برایش بکار می رود شامل هرگونه ارتباط پنهانی با جنس مخالف برای پرکردن خلاء های زندگی می شود. اکسترا مریتال صرفاً یک رابطهی جن/سی نیست بلکه شاید بیشتر یک رابطه عاطفی باشد که بعد تبدیل به یک رابطهی عاطفی- جن/سی میشود.
حواسمان باشد روابط فرازناشویی اغلب با حرف زدن معمولی برای پرکردن لحظههای تنهاییمان شروع میشود، بعد درد و دل به خاطر تمام آن لحظاتی که همسرمان نیست تا حرفهایمان را بشنود، خنده و شوخی چون هیچ کس نیست تا شادمان کند و ... .
این رابطه می تواند حضوری و رودررو، تلفنی یا مجازی از طریق نرم افزارهای ارتباطی باشد؛ نکته اینجاست که در هر چند حالت شما ارتباطتان را از همسرتان مخفی می کنید و می دانید اگر مطلع شود حتماً می رنجد.
روابط فرازناشویی گاهی صرفاً یک رابطه جن/سی است بدون هیچ ارتباط عاطفی ولی هر چه باشد خیانت است.
پ.ن. اکسترا مریتال هر لحظه میتواند رخ دهد، موارد ذکر شده صرفاً یک مثال است، مهم آن است که هر لحظه احساس خلاء کردید بدانید لازم است بیشتر به همسرتان عشق بورزید، بدانید لازم است به یک مشاور مراجعه کنید یا زمانی برای با هم بودن بگذارید و عمیقاً با هم صحبت کنید، ریشههای مسئله را بیابید و در جهت رفع آن بکوشید. بدانید حل مسئله به این شکل صد هزار بار ساده تر از آن است که به بی وفایی رو بیاورید، هم زخم عمیقی بر قلب همسرتان بگذارید و پایه های زندگیتان را سست و هم شخص سومی را بیگناه درگیر مشکلات خود کنید.
بارالها دوست ندارم در زندگی هیچ گاه شاهد بی وفایی هیچ زوجی باشم... .
[ شنبه 93/9/22 ] [ 4:21 عصر ] [ ساجده ]
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
پ.ن. خیلی درست بود.
الهی چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار
[ جمعه 93/9/21 ] [ 9:52 عصر ] [ ساجده ]
دلم گاهی
سحرگاهی
غروب و شامگاهی
به یادت هست
برایت هست
تو میدانی
خوب میدانی
چه میخواهد،
چه میگوید،
بهانههای تلخ و شیرینش!
آرزوهای دیرینش!
صبحدمی بیهنگام
ظهر روزی نابهنگام
بگو لبیک و یادش کن
محکم بگیر، آرامش کن
باز هم خودت، مثل آن ظهر گرم تابستان
همچو آن نیمروز تابستان
سورپرایزش کن!
خدایا...
خدایا، دلم گاهی
غروب و شامگاهی
سحرگاهی
به یادت هست
به یادش باش؛
به یادش باش...
پ.ن. در عصر لاین و وایبر و واتساپ و خلاصه کپی پیست شاید غیرمنطقی باشد مطلبی را که خودت ارسال کردهای در این شبکههای اجتماعی، کسی کپی پیست نکند! آری غیرمنطقی ست ولی بعید میدانم پرتوقعی باشد اگر بخواهم با ذکر منبع انتشار دهید. میدانم که خوب میدانید مطالب وبلاگ قلم فرسایی های ناشیانه نویسنده است.
بارالها، به یادم باش... الهی آمین
[ چهارشنبه 93/9/19 ] [ 9:48 صبح ] [ ساجده ]
بعضیها نان بازویشان را میخورند بعضیها نان دلشان را! خوشا به حال آنانی که نان دلشان را میخورند... .
اگر دلت آنقدر خوب نباشد که بتوانی نانش را بخوری مثل الان من جا میمانی... جا میمانی از قافلهی عشاق! حتی اگر چندین بار دعوتت کنند! :(
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین... .
جا ماندهام از قافلهی عشاق اما نظر لطفی تو به ما کن.
میدانی، میدانم عاشق نبودم! عاشق واقعی نبودم! دلم نمیتپید! بیتاب نبود! تو اما نگاهم کن... .
بارالها!همیشه یادم میرود 2*2=4 تاها را بگذارم به حساب شما و با حساب شما پیش بروم! یادم میرود، اما تو خود زندگیام را با هر معادلهای دوست داری بنویس، خوب مینویسی فقط قدرت درک معادله را به من هم بده... الهی آمین
[ سه شنبه 93/9/11 ] [ 10:16 عصر ] [ ساجده ]
این ایام خاص کاری که هر روزش آبستن حادثهایست، این روزهای متفاوت کاری که تو را جز اطاعت یارای هیچ کاری نیست، فکر میکنم من قرار است چه کنم؟
قرار است قضا و قدر الهی را تجربه کنم! قرار است یاد بگیرم این لحظه و امروزم را چطور سپری کنم؟ در ناراحتی، استرس، فشار و... یا در آرامش و توکل و ایمان... .
قرار است اطاعت را بیاموزم! من؟ همان دختری که حتی در سایهی استبداد پدر هم آهسته و آرام کار خودش را میکرد؟ نه! این یکی خیلی سخت است! اما قرار است یاد بگیرم به کسانی که دوستشان ندارم، لبخند بزنم، کسانی که وزنهای هستند بر روی دلم را هر روز ببینم و آرام کارم را انجام دهم، قرار است تمرین صبر و سکوت و استقامت کنم... دوباره
بارالها! درک من محدود و علم تو لامتناهی، در این آزمون دستم را محکم بگیر... الهی آمین
[ یکشنبه 93/9/9 ] [ 4:37 عصر ] [ ساجده ]
یک وقتهایی، یک چیزهایی توی زندگی هست که بخش مهمی از زندگیست، بخش لاینفک زندگی؛ همه هم این را میدانند، حداقل بزرگترها میدانند اما تو به آن اعتقاد نداری، باورش نداری؛ نه برایش تلاش میکنی، نه دعا؛ برعکس حتی از آن اجتناب هم میکنی.
شاید گاهی به عنوان بخشی از زندگی که توی زندگی هر کسی هست به آن فکر کنی ولی جزء دغدغههای تو نیست، باور نداری که این هم یک دغدغه است.
زندگیات را که مرور میکنی اهدافت تا 10 سال آینده مشخص است؛ برنامهی زندگیات مشخص است هر تغییر، خلل وارد میکند به برنامههایت به اهدافت به روند منظم زندگیات... .
باید حتماً یک اتفاقهایی در زندگیات بیافتند تا بفهمی این هم میشود یکی از اهدافت باشد، تا بفهمی جزء لاینفک زندگی بودن یعنی چه! تا بفهمی نمیتوانی همواره برخی چیزها را انکار کنی، آخرش یک جایی، یک وقتی در زندگی خودش را نشان میدهد... .
بارالها علم من محدود و علم تو لایتناهی... خودت بهترینها را برایم رقم بزن... الهی آمین
[ یکشنبه 93/9/9 ] [ 8:47 صبح ] [ ساجده ]
گناه قصهاش، قصهی زنگار گرفتن است؛ منتها قصهی زنگار قلب است و تیرگی دل! گناه که میکنی تیره میشوی: هم صورتت هم قلبت! منتها باید اهل دل باشی تا تیرگیات را ببینی... .
زود اگر به خود بیاییم دوش کفایت میکند؛ همان قدر که اجازه دهیم رحمت الهی دلمان را سیقل دهد پاک میشویم؛ گاه نیاز داریم به لیف تا اثر گناه را از روحمان پاک کند؛ خدا کند که کیسه نیاز نشود... خدا کند آن قدر غرق نشده باشیم و لذت گناه در قلبمان رسوخ نکرده باشد که نیاز باشد قلب زنگار گرفته یمان را بسپاریم به دلاک!
قلب که تیره شود نمیتوان مقطعی پاکش کرد، نمیتوان نقش بازی کرد برای خودت و دیگران، نمیتوان توبهی نصفه و نیمه برد به درگاه خدا.
پ.ن. این روزها خدا بدجور دارد فشارم میدهد، دارم له میشوم زیر این فشار! نمیدانم تاوان دلی ست که دیروز شکستم یا خطای پریروز؛ دلم میخواهد بگویم خدایا غلط کردم، ببخشید.
بارالها فرصت توبه را از ما دریغ مکن، بگذار لذت بارش رحمتت بر روح و قلب و جانمان را حس کنیم مثل همان لحظهای که آب، زنگار وجودمان را میشوید و با خود میبرد... بارالها! زلالم کن... الهی آمین
[ شنبه 93/9/8 ] [ 12:53 عصر ] [ ساجده ]
خدا را شکر
امروز آمدهام بگویم خدا را شکر؛ توی زندگی خیلی وقتها مثل لباسی که میخواهی آبش را بگیری خدا فشارم داده! بعد هم محکم تکانم داده تا چروکهایم باز شود! خیلی وقتها، اما تا امروز از زندگیام ناراضی نبودهام؛ از برخی شرایط چرا، گلایه همیشه دارم، آه و نالهام خیلی وقتها بلند است اما پازل زندگی را کنار هم که چیدهام، گفتهام: خدا را شکر، زندگی میگذرد... .
آن روزهایی که توی بازیهای بچهگانه سخت که نه تلخ میگذشت؛ آن روزهای منزل پدری که شکنجهگاه بود؛ آن روزهای منزل مادری که سوهان روح میشد برخی روزهایش؛ روزهای سخت بیکاری، سرباری، روزهای سخت کاری حتی
همیشه یک رضایت کلی از زندگی بود، هست، همیشه زندگیام یک نیمهی پر داشت.
زندگی میگذرد، چون میگذرد غمی نیست... .
خدایا شکرت
پ.ن. برای راضی بودن هیچ گاه همه چیز محیا نیست، گاهی همین قدر که عطر برنج و شوید باقالای دست پخت خودت با دستور پخت خانهی پدری فضای خانه را پُر میکند جای شکر دارد. همین
بارالها رضا بودن به رضایت را یادم بده... الهی آمین
[ سه شنبه 93/9/4 ] [ 11:11 عصر ] [ ساجده ]
امروز با خواهرم حرف میزدم، از کربلا، از سفر، از زیارت، از شوق دیدار، از تلاطم، از خواستن، از رفتن.
میگویم: رفتن، بیتاب شدن میخواهد، خواستن میخواهد.
میگویم: سال اولی که مرا بردی اعتکاف، نمیدانستم اعتکاف چیست؟ لذتش چیست؟ اما آمدم، سال بعدش دلم سوخت که تو میروی و من باید بمانم، درست شد آمدم؛ سالهای بعدش بیتاب نبودم اما، از سر لذتی که زیر دندانم بود میل آمدن داشتم، 6 سال، 6 سال هر سال اسم نوشتم و نشد! امسال اما اسم ننوشتم، خسته بودم از نشدنها؛ داغان بودم اما، دلم اعتکاف میخواست، سه روز مانده به اعتکاف، صبح، موقع بدو بدوی صبحانه خوردن، همین طور که سر یخچال بودم، گفتم: خدایا! میدانم ثبت نام نکردهام، میدانم نمیشود، اما میشود که بشود؟ من اعتکاف میخواهم.
حالم خراب بود، خرابِ خراب؛ هیچ چیز به جز اعتکاف حالم را خوب نمیکرد، و من اعتکاف میخواستم.
نیم ساعت بعد، سر شهید گمنام، همکارم پیشنهاد اعتکاف داد، با کارتی که مانده بود بی معتکف!
اما کربلا حسابش فرق داشت. خیلی سال بود، هست که میگویم کربلا، کربلا شده لقلقهی زبانم! 7 سال پیش که داشتم با زینب میرفتم پس انداز چند ماههام را طلا بخرم، گفت: مگه نمیگی کربلا دوست داری؟
- خب؟
- کربلا، هوایی میشه 400 تومن، درست اندازهی پولت!
نگاهی به دفتر خدمات زیارتی سر کوچه انداختم، نگاهی به زینب؛ حالا بیا بریم... .
میدانی: بیتاب نبودم، بیتاب کربلا نبودم... .
هر چه فکر کردم دیدم توی این سالها هیچ سالی بیتاب کربلا نبودهام، حتی پارسال؛ اگر بودم این قدر به موانع فکر نمیکردم، اگر میخواستم راهی باشم، میخواستم از خدا، خالصانه، همهاش یک جمله بیشتر نمیخواست.
پ.ن: همیشه، برای همهی امور اگر واقعاً بخواهیم پلها را میشماریم، نه موانع را؛ هر وقت خواستنهایمان هم ظاهری شد موانع را میشماریم نه راهکارها را... .
پ.ن: پل زدن ساده است، بیتابی میخواهد فقط، خواستن میخواهد... .
بارالها! دلم خودت را میخواهد این روزها، پلی بزن... الهی آمین
[ جمعه 93/8/30 ] [ 12:40 صبح ] [ ساجده ]
این دعوتنامههای وبلاگی را دوست دارم یک جورایی، ولی تصادفاً همیشه موقعی می رسند که با روحیاتم نمی خواند! ولی خوب است مجبور می شوی مخالف روحیاتت فکر کنی و بنویسی.
آخیش، خوداجباری کلا چیز خوبی ست.
خب ده کتاب به دعوت پایا، راستش تاثیرگذارترین ها در دوران نوجوانی را به یادم ندارم، تاثیرگذارترینهای چند سال اخیر را می نویسم:
وقتی نیچه گریست، اثر اروین یالوم، ترجمهی سپیده حبیب: همین دو هفتهی پیش خونده شد! به شدت جذاب، به شدت پرمحتوا؛ وقتی خرد می شی توی بحث های نیچه و دکتر بروئر؛ وقتی همه با دکتر بروئر بحث می کنند که چطور می گویی حق انتخاب نداشتهای و او را با خودشان قیاس می کنند، همه جا، سطر سطر کتاب عالی بود، وقتی بروئر میفهمد برتای رویاهاش مادرش بوده نه بیمارش؛ شاید برتای رویاهای من هم دیگری باشد کسی چه می داند...
Pride and prejudice غرور و تعصب: رمانی همیشه زنده از جین آستین، چند سال پیش خواندم، پر از لغات مهجور بود برایم (زبان اصلی خواندم آخر)، سخت اما شیرین پیش رفت، چندین بار فایل صوتی اش را گوش کردم، بعد فیلم سینمایی 2007 تش را گیرآوردم و بارها و بارها و بارها دیدمش، بعد همه ی نسخههای مولتی مدیای آن را، فیلم سینمایی، سریال، هر چه بود... وای یک رمان پر از حرف، شاید چون در آن هم در اوج داستان لیزی (نقش اول داستان) عشقش را انکار کرد، عشقش را پس زد وقتی ... ، و تلاشهای یک عاشق برای رفع موانع... .
Rebeca ربکا: کتابی که تصادفی انتخاب و خوانده شد ولی آن قدر جذب این کتاب شدم که چند ماه تمام به دنبال فیلمش گشتم؛ عشق زیبای دختر جوان 20 ساله و مرد 40 ساله! و لحظهای که دختر آرزو کرد کاش زنی بود 36 ساله با آرایش و جواهرات شاید بتواند کیس مناسبی باشد برای این مرد! غافل از آن که عشق اگر عشق باشد تغییر نمی خواهد و مرد عاشق بود... . فیلمش را یک سال تمام هر ماه می دیدم... .
Sense and sensibility حس و حساسیت: رمان جین آستین؛ با ترجمه ای افتضاح! درون مایه ای عالی؛ "او همواره ناراضی خواهد بود، اگر با تو ازدواج می کرد همواره ناراضی بود و زنی ثروتمند میخواست، حال که با دختری ثروتمند ازدواج کرده باز هم ناراضی است چون دختری با بشاشی تو را می خواهد"؛ همیشه دلم می خواست راجع به این کتاب بنویسم؛ راجع به مردهای همیشه ناراضی، عاشقهای همیشه پشیمان! عشقهایی که پی در پی عوض می شوند!
Emma رمانی دیگر از جین آستین: با متن انگلیسی شروع کردم ولی چون طاقت نداشتم فارسی اش را هم خواندم، ترجمه افتضاح به معنای واقعی؛ کتاب قشنگی بود، پر از سوتعبیرهای ما آدمها. (در جستجوی دانلود رایگان فیلمش هستم!)
راسپوتین ترجمهی منوچهر مطیعی از پرنس ژولین: را وقتی خواندم که توی رختخواب دورهی استراحت پس از عمل را میگذراندم؛ نمونهی کامل یک خائن، کسی که از تمام ابعاد ملت و کشوری را به تاراج برد و چه ساده... چه ساده عفتها را از میان برداشت... .
دزیره را هم در همان زمان خواندم، در همان دورهی استراحت پس از عمل، توی رختخواب؛ دزیره ترجمهی سید مهدی علوی نوشته آن ماری سلینکو: و چه متفاوت بود با راسپوتین؛ دختری که در هر مقامی بود کامل بود.
اینها هم هفت تا شد، هر چه فکر کردم دیدم دیگر کتابهایی که خوانده ام را نمی شود با اینها گذاشت توی یک سطح، تفاوت از زمین تا آسمان است! دوست دارم لعیا را دعوت کنم به این نوشتار، اگر فرصت نوشتنش را دارد.
بارالها لذت خوب خواندن و به خوبی خواندن را از ما دریغ مکن... الهی آمین
[ چهارشنبه 93/8/28 ] [ 8:24 عصر ] [ ساجده ]