سلام.. آرش هستم از 7 سالگي يادم مياد که پدرم معتاد بود و مدام با مادرم اختلاف داشتن... اختلافي که منجر به دعوا و آبروريزي تو محل و در نهايت طلاق شد... نميخوام از مشکلات هميشگي که باهاش در ارتباط هستيم حرف بزنم... مثلا مدرسه اي که هميشه ازمون ميخواست تا با پدر براي جلسه اوليا بيايم، ولي من نميخواستم کسي پدرمو ببينه... يا وقتايي که بعد از طلاق ميرفتم کنار مادرم اما اون منو ترد ميکرد و ميگفت خستس و فقط نياز داره بخوابه... الان 19 سالمه و هنوز با اين مشکلات درگيرم... مادرم با يکي آشنا شده... حس افتضاحي دارم... به فکر خودکشي افتادم... انگار تو دنيايي گير کردم که هيچ کسي که منو دوست داشته باشه درش نيست... مادربزرگ پدريم تنها کسي بود که منو دوست داشت... اونم 10 سالم بود که فوت کرد.. يه سال بعدشم طلاق مادر پدرم اتفاق افتاد...
نگاه هاي فاميل هر روز عذابم ميده... يه مدت زياده که خودمو تو اتاق حبس کردم و بيرون نميرم... چون از نگاه همه ميترسم.
بيش از اندازه دوستتون دارم... ميدونم که ما هيچ وقت همديگه نديديم... ميدونم که هنوز خودم به جايي نرسيدم... اما در حالي که تو ضعيف ترين حالت خودم هستم، از شما ميخوام که قوي باشيد. بدونيد که تنها نيستيد... سعي نکنيد خودتونو محدود کنيد... از اجتماع فاصله نگيريد و اگه کسي حقتونو گرفت حتما محکم باشيد و از حق خودتون دفاع کنيد... اين دنيا اينجوري کار ميکنه براي ما... خودتونيد که بايد از حقتون دفاع کنيد.
از ته دل ميگم بقيه هستن که لياقت شمارو ندارن... به خاطر دردي که کشيديد يا داريد ميکشيد بزرگ شيد تا اين دردو براي بقيه کمتر کنيد