من 15 سالمه اسمم فاطمه اس
ديروز پياماي بابام با زن همسايه امون رو خوندم
مامانو و بابام باهم خيلي خوبن
و من خيلي دوستشون دارم اونا همه امکاناتيو برام فراهم ميکنن
من فقط ميخوام بابام و مامانم کنار هم باشن و ديگه هيجي نميخوام
و اما اون زن نميزاره و هميشه بابامو اذيت ميکشه
من همين امروز ازش انتقام ميگيرم نميزارم کار مامان و بابام به جاهاي بد کشيده ميشه الان که دارم مينويسم اشک هام دارن ميريزن