سلام .
من 14 سالمه و اين تابستون بابا و مامانم اختلافاشون باهام چند برابر شد تا جايي که داشت گريبان گير منم ميشد . الان که دارم اين پيام رو مينويسم ما الان نزديک به 3 هفته است که خونه مادربزرگم هستيم و من دارم طعم زندگي بدون دعوا رو ميچشم. ولي مطمئنم اين اوضاع خيلي دووم نداره و به زودي دعواها ي دوباره شروع خواهد شد . از طرفي چرا دروغ بگم خوشحالم از اينکه اين اتفاق داره ميوفته و از طرف ديگه اي حالم از خودم بهم ميخوره که توي چنين زندگي اي هستم . بعضي وقت ها اينقدر پدرم به ما فشار رواني وارد ميکنه که من واقعا جا ميزنم .
بعضي وقت ها اينقدر ناديده گرفته ميشم به پايان اين زندگيم فکر ميکنم. و بعضي وقتا اينقدر مصمم براي تغيير شرايط اطرافم ميگيرم و از اطرافيانم خسته ميشم که آرزو ميکنم کاش الان 20 سالم بود ، زودتر يه آدم موفق ميشدم و يه روز ميزاشتم ميرفتم جايي که فقط خودم باشم و خدا ...
ولي باز تصورش برام مزخرفه که تنها باشم .
من يه آدم خيلي سرزنده ، شوخ ، شاداب ، مهربون و دلسوز ام که آدم هاي اطرافم از جمله سر دسته ي اونها پدرم بوده و اولين فردي بوده که هميشه من و ناديده ميگرفته ...
براي همينه که از طلاق پدر و مادرم ناراحت نيستم فقط عصباني ام :)
منم باهاتون همدردم...
به اميد آينده اي آرام:)