سلام
الانکه اينو مينويسم هندزفيري تو گوشمه و دارم اشک ميريزم
15 سالمه کلاس نهمم يک ساعت ديگه امتحان هندسه دارم، امروز مثل بقيه روزهاي کل عمرم مامان و بابام سر لجبازي برادرم دعوا کردند، خيلي وحشتناک و حال مادرم اصلا خوب نيست و تحت فشاره
پدرم برادر کوچيکمو برداشته برده بيرون، مامانم ميگه اين زندگي ديگه تموم شده خودشو ميکوبه به در و ديوار و گريه ميکنه
از من متنفره و بابام اصلا مامانمو دوست نداره مثل يک سنگ سرد و بي احساس ، تو خونمون هر روز دعواست خانواده از هم پاشيده و مامان بابام ديگه هيچوقت حرف نميزنن
بهشون گفتم طلاق بگيريد ميگه مامانم آبروي 40 ساله ش برباد ميره ولي خب منکه ميدونم اين زندگي تموم شدست و سالهاست والدينم همو دوست ندارن، حداقل يه 10 سالي ميشه
افت تحصيلي کردم و امتحاني که انقد براش خوندمو نميدونم با اين وضع چطور بدم، حال روحيم افتضاحه و به فضاي مجازي اعتياد دارم فقط چونکه برم عقده هامو توش خالي کنم ، توي مجازي هم بهم ميگن خشن وحشي و دوستامو از دست دادم
دلم ميخواد خودکشي کنم، خانوادم دشمن خوني همديگن
نميدونم...
فقط کاش يکم، يذره ميشد درستش کرد ولي خيلي وقته خراب شده