• وبلاگ : تا ساحل اميد
  • يادداشت : بچه هاي طلاق
  • نظرات : 12 خصوصي ، 686 عمومي
  • mp3 player شوکر
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     
    + Dins 
    سلام
    پدر و مادرم به خاطر اختلافات زياد و دعواهايي که خطر جاني رو براي منو مامان داشت در حال انجام کار هاي طلاق هستند...
    من به خاطر رفتارهاي نادرستي که در سن بچگي تا الان پدرم باهام داشته و حتي قصد کشتن مامانم داشته... نميخوام ببينمش....
    اون بيماريه دوقطبيه شديد داشته و چندين بار هم مراحل درمان رو پيش گرفته ولي به خاطر اختلال خود خود شيفتگي ايم که داره نميخواد قبول کنه که مريضه و هي خوردن دارو هاشو پشت گوش مينداخته...
    هميشه تا به اين موقع ها ميرسيده و مامان ميخواسته از بابا جدا بشه، بابا بهش اطمينان ميداده که به درمان ادامه بده و حتي بيمارستانم ميرفت...
    ولي مامان اميدي نداره به خاطر اتفاقاي ناگواري هم که افتاده مامان ديگه اطميناني به برگشت نداره...
    من هم ديگه تصور خوبي از بابام ندارم
    بابا اين چند دفعه همش به خاطر اقدام خودمون رفت بيمارستان و ميشه گف همش زوري بود...
    ولي هر دفعه پدرش متاسفانه فراريش دادن...
    بابا تقريبا يک ماهي بيمارستان بود و طي مراحل شک درماني که دوباره پدرش با پارتي فراريش دادن
    آلان بابا نسبت به قبل که قرصاشو دوباره قط کرده بود آرومه ولي من حتي نميخوام قيافشو ببينم...
    همش اصرار به ملاقات قبل طلاق داره و من تا الان به اجبار مامان ميبينمش و اصلا هم دلم نميخواد
    ديگه ميخوام خودم تصميم گيرنده باشم چي کار کنمممم؟
    مامانم مشکل مغزي داشت 6 سالم بود که مامانم سکته مغزي کرد ولي عملش ناموفق بود سمت چپش فلج شد الان پنج سال از اون موقع ميگذره مامانم از بحث 27 سال پيش داره حرف ميزنم مامانم ميخواد طلاق بگيره بابام ديگه طاقت نداره جفتشون ميخوان طلاق بگيرن من خودم يازده سالمه واقعا نااميد شدم خواهر بزرگم که 20 سالشه بهم اميد ميده وقتي پيام ها رو مي خونم مي فهمم که زندگي هاي سختتري هم هست
    + ... 
    سلام من 13سالمه من مادر و پدرم اول زندگي خيلي خوب بودن باهم تا وقتي مادر بزرگم از پدر بزرگم طلاق گرفت يعني مادر مامانم از پدرش طلاق گرفت بعد از اينکه طلاق گرفت پدرم اخلاقش زمين تا آسمون فرق کرد مادر بابام هي بابامو پرش ميکرد که مادر زنت طلاق گرفته آبروي مارو برده بعدش خيلي دعوا کردن من اونجا حدودا 3سالم بود مامان بد بختم بميرم هيچي نميتونست بگه بعدش تموم شد اينا باز من 11سالم بود بابام به مامانم خيانت کرد بعد اونجا هم مامانمو اذيت ميکرد بعد مامانم که فهميد بابام بهش خيانت ميکنه ديگه نتونست تحمل کنه گفت من ميخوام طلاق بگيرم مامانم رفت کاراي طلاقو کرد بعد بابام بهانه آورد نميتونم نميام نميشه بعد ديگه بابام از اون زني که باهاش بود جدا شد اين قضيه تموم شد تا امروز بعدش بابام با مادرم سر ي قضيه اي دعواشون شد بعد باز بابام به مامانم ميگه که برو نميخوام طلاق بگير مامانمم ميخواد طلاق بگيره اونا طلاق بگيرن من نميتونم تمام آرزوهايي که داشتم خراب ميشه تو مدرسه نميتوم سرمو بالا کنم امنيت نداره مامانم بايد بره سر کار افسردگي هم داره يعني ميخوام خودکشي کنم بميرم
    + يه دختر‌ناراحت 
    بابا و مامانم. ميخوان طلاق بگيرن و من ميخوام با مامانم زندگي کنم اما وضع مالي ما هميشه عالي بوده ولي الان اگر برم پيش مامانم مامانم پولي از خودش نداره ميترسممممم خيلي هم ميترسم. ک ايندم خراب بشه بدون پول تو اين دوران ميدونم نابود ميشميم مخصوصا من که تو يه خانواده پولدار بودم
    + نمي تونم واقعا بگم 
    سلام من يه دختر 10 ساله هستم، بابام مارو خيلي اذيت کرده دروغ گفته هميشه دعوا ميشه ميزنه همه چي رو ميشکونه مامانم رو ميزنه الان 5 سال ميره تهران مياد ميره مياد و من چند بار ديدم که بابام داره به مامانم خيانت مي کنه چند بتر توي گوشيش ديدم و به مامانم نگفتم خواهر بزرگ من 1 سال ديگه کنکور خواهد داد لطقا کمک کنيد اصلا ن مي تونم جلوش رو بگيرم
    + سيد حسين 
    من بچه طلاقم مادرم هزاران کيلومتر باهام فاصله داره دليل جدايي خانوادم فوت کردن خواهرمه و من الان 10 ساله ک زير دست نا مادري هستم اويل 8 سالم بود و اشکمو جلو خواهراش در ميورد خجالت ميکشم با کسي دوست بشم چون توي رفاقت بايد همه چيزو به دوستمون بگيم من نميتونم خيلي وقتا دلم ميگيره و تو تاريکي هاي خونه خرابه ها ي بار ديگه زندگيمو مورور ميکنم من در اينده حاضر به تشکيل زندگي نيستم چون نميتونم ک وقت دعوا شريک زندگيم بهم متلک بگه بچه طلاقي من خدا رو باور ندارم هنوز همش دنبال اينم ک ببينم الان خدا چ جوابي داره بهم بده خودکشي حرام ولي چرا خودش جونمو نميگيره من شايد ادب نداشته باشم شايد اينده درخشاني نداشته باشم ولي شايد کسي بعد از من به اين دنيا بياد از من بهتر باشه خيليا با پدرو مادرشون مشکل دارن پدرم برام جنگيد ک زندگيمو بسازه جوري ک هيچ پدري انجام نميده مادرمم ک ب فکرمه ميترسم از دستشون بدم من ازيتم‌اونا هم چند برابر من نميدونم چکار کنم
    + يه روز خوب 
    سلام.من 22 سالمه .بچه ي سومم .هفت تا بچه ايم.يه خواهر بزرگتر و يه برادر بزرگتر .سه برادر کوچيک تر و يه خواهر کوچيک تر دارم.خواهر بزرگم ازدواج کرده.
    پدرم بي مسئوليت به حدي که توي تمام عمرم حتي يه بار هم بهم نگفت چيزي نياز داري يا بيا اين هزار تومن.دست بزن داره و بي منطق هست
    مادرم هم بي مسئوليت به حدي که من همه ي کاراي خونه رو انجام ميدم
    همه ي اين ها به کنار
    توي اين 22 سال زندگيم پدر و مادرم هر روز دعوا داشتن هر روز مشکل ولي بازم هرچي بودن پدر و مادرم بودن
    6 ماه پيش مادرم تغيير کرد.از بد به بدتر.به بچه هاي کوچيکمون توجه نميکرد به حدي که هر کدومشون شبا سرش رو ميذاشت روي زمين و تنهايي ميخوابيد و من ميرفتم جمعشون ميکردم و ميذاشتم کنارم
    فکر ميکردم مامانم خسته شده .درسته ناراحت بودم که اينجوري رفتار ميکنه ولي بازم قابل تحمل بود تا اينکه يه روز فهميدم مادرم داره خيانت ميکنه اينکه بگم در اون لحظه داغون شدم و بند بند وجودم شروع کرد به لرزيدن
    به روش نيوردم
    2 ماه پيش فهميدم که پدرم ميخواد يه زن ديگه بگيره
    پدر مادرم پيرم کردن.نميدونم چيکار کنم.به کسي نميتونم بگم در مورد هر دوتاشون.به برادر بزرگم اگهبگم از شدت غيرتش ميميره چون به شدت عاشق مادرمه نميدونم چيکار کنم .خسته شدم به خدا.به خدا حقم از زندگي اين نيست .انگار خدا روش رو ازم برگردونده
    ما 7 تا بچه چه گناهي به حقش کرديم که مارو داد به اين دکتا يعني دلش نميسوزه برامون
    + بيتا 
    من 18 سالمه تازه کنکور قبول شدم از راهنماييم افسردگي داشتم مثلا الان بايد خوشحال باشم که يه کار مفيد کردم ولي اصلا حال خوبي ندارم دلم ميخواد از اين شهر فرار کنم ديگه تو خونه نباشم بابام مامانمو وقتي دعوا ميکنن خيلي بد ميزنه و رفتاراش حال بهم زنه و شبيه روانياي تيمارستانيه ولي پيش همکاراش انقدر متشخصه که وقتي به داييام ميگم بهمون کمک کنيد باور نميکنن و بدتر مامانمو مقصر ميدونن. بابام خيلي کاراش وحشتناکه ازش بدم مياد ولي مجبورم بهش لبخند بزنم تا يه وقت نزنه مامانمو. خيلي از زندگي خسته شدم دلم واسه خودم ميسوزه همش بغض تو گلومه همش تنهام هيچکي نيست باهاش درد و دل کنم افسردگي شديد گرفتم از زندگي کردن خسته شدم. کاش يه نفر بود منو ميفهميد. چرا بابام بايد اينجوري باشه. من به مامانم التماس ميکنم طلاق بگيره خودشو نجات بده ولي ميگه بخاطر بچه هاش بايد بمونه. هيچکيو نداشتم باهاش حرف بزنم. فقط اينجا رو پيدا کردم که حرفاي دلمو بگم
    + NSD 
    سلام من يک دختر 15 ساله هستم و يک خواهر دوقلو دارم حدود 5 ساله که پدر و مادر طلاق گرفتن و حضانت ما با پدرم هست و همه خرج هايمان را پدرم مي‌دهد
    قبل از طلاق شون ما زندگي زياد شادي نداشتيم پدر مادرم هميشه دعوا مي‌کردند پدرم کتک ميزد مادر فحش ميداد مقصر هر دوشون بودند و هميشه مامانم از بابام به ما بد ميگفت و بابام هم از مامانم به ما بد ميگفت مادرم براي اينکه بتونه طلاق بگيره حضانت ما را داد به بابام اگه هم حضانت ما را ميگرفت از پس خرج و مخارجمون بر نميومد منظورم اين نيست که بابام پولدار هستا نه اون هم چندان وضع مالي خوبي هم ندارد تا الان هيچکدومشون ازدواج نکردند و ما سه روز هفته پيش مامانم هستم چهار روز پيش بابام ولي وقتي ميريم پيش مامانم تنها هستيم چون صبح تا شب کار هست ولي وقتي پيش بابام هستيم تنها نيستيم چون با مامان‌بزرگ بابا بزرگم زندگي مي‌کنيم من هم مامانم هم بابام را دوست دارم ولي از اينکه وسط اين دوتا قرار گرفتم خيلي خسته شده ميخوام يک انتخاب کنم خواهرم از زندگيش راضي هستم اما من نه دلم براي خانواده ام خيلي تنگ شده اونها الان 5 ساله که نه هم را ديدن نه باهم حرف زدند به غير از وقت هايي که مامانم بابام را براي مهريه ميکشونه دادگاه ديگه الان همه مي‌دوند که من و آجيم بچه طلاق هستم چهار سال اول خجالت مي‌کشيد و براي اينکه پدر و مادرم ناراحت نشند بهشون نميگفتم که از شرايطم راضي نيستم ولي حدود 1 ساله که ديگه نه حرف هاي مردم برام مهمه نه ناراحتي پدر و مادرم متوجه شدم که اول بايد به خودم فکر کنم به نظر شما چيکار کنم؟
    + امير 
    سلام
    من 19 سالمه
    پدرم چند تا ماشين داره و خودش اصلا کار نميکنه و راننده براش روي تريليش کار ميکنه
    صب تا شب بيکاره، بيدار ميشه صبحونه ميخوره خوشتيپ ميکنه ميره بيرون
    مياد ناهار ميخوره ميره بيرون
    شبم ساعت ده يازده مياد خونه و تکرار
    سابقش زياد بوده و خودم يکبار با يه دختر جوان ديدمش
    و امشب هم مادرم توي خيابون ديدشي که يه دختر خانم جوان سوار ماشينش بوده
    و فردا صبح قصد داره که طلاق بگيره و ديگه نميخواد فرصتي به پدرم بده
    افرادي مثل پدر بنده دنبال زندگي سالم نيستن ،اکر پدرم عاشق يه نفر ديگه ميشد و باهاش ازدواج ميکرد هيچ مشکلي نبود ولي اينکه هر روز با يه نفره و همش بيرون نشون ميده ادم هرزه ايه و هرچه بگم نميتونه حال بهم زن بودن اين طور افراد بي شعور و ( کلمه اي که بشه توصيف کرد اين افراد رو نميتونم بيان کنم )
    قضيه به اينجا ختم نميشه
    ايشون براي خودش لباس و کفش و اتکلن و...
    ولي به ما که ميرسه زورش مياد پول بده با اينکه وضع ماليش خوبه ( خسيس هم هست کنار هرزه بودن ????)
    من قصد دارم مهاجرت تحصيلي کنم و نياز قطعي به ساپورت پدرم دارم
    دو سوال دارم اينکه اصلا پدرم منو دوست داره به نظر شما ؟
    و دوم اينکه من چه رفتار بايد باهاش داشته باشم ؟
    + امير 
    سلام

    + مهدي 
    هعي من مهدي ام 15 سالمه پدرم يک ادم مايه دار هستش غير مامانم ي زن ديگه داره
    پدرم هر 2 يا 3 شب درميون ميره خونه اون خانم

    چند وقت پيش پدرم با عمه و عموم رفت خونشون عمم خيلي با مامانم اوکي بودن
    مامانم بهشون پيام که دستتون درد نکنه
    از تو گوشي پدرم ديد فياماشو رمزم هيچکي نمسدونه غير من اونم يواشکي ديدم
    مادرم انقدر ناراحته هنوز فکر طلاق داره به من ميگه من ديگه نميتونم ادامه بدم
    زنه هم ميدونه که ما هستيم
    ببخشيد اون خانم ادم جن.ه هست يکجورايي دکتر هست
    + ي غصه 
    من ي دختر 13 سالم و ي انش آموز نمونه تو مدرسه مامانم و بابام هميشههههه با هم دعوا ميکنن ي بار دعوا کردن بابام از خونه رفت تا دو سه روز نيند نه خرجي ميداد نه هيچي بعد که برگشت فقط هفته ي اول خوب بودن و دوباره دعوا کردن تا پاي طلاق رفتن دوباره امروز دعوا کردن و شنبه ميخوان برن دادگاه و مامانم ميگه نميتونه منو نگه داره الان اينارو با جشماي مر از اشک و دلي پر از اه مينوسم من تا حالا هيچ عيدو مراسميو يادم نمياد با هم خوب باشن کمکککممممممم کنيددددددد????????????????
    + sayna 

    + Sara 
    بچه ها من راجب طلاق نمينويسم ولي گفتم بگم شايد بتونيد کمکم کنيد من مامان بابام با هم نه با من دعوا ميکنن هر روز غر ميزنن يه چيزي که مي‌خوام نميشه
    باهاشون که راجب مدرسه و اينا حرف ميزنم اصن گوش نميدن انگار من وجود ندارم
    هيچکاربم نميتونم انجام بدم ميدونيد
    اينکه من رفاه دارم اوکي ولي من واقعا به يه پدر و مادر که بتونن درکم کنن و خوش اخلاق باشن احتياج دارم
    مثلا مامانم اصن منو درک نميکنه هيجا نميبره و همش ميگه من بزرگت کردم نميتونم و فلان مثلا وقتي سر يه چيز گربه ميکنم از کارهاشون نميدونم چرا خيلي سريع خودم ميرم آشتي ميکنم مي‌دوني دلم خودکشي ميخواد دلم ميخواد بميرم ولي اينجوري زندگي نکنم تظاهر ميکنم خوبم يه خانواده خوب دارم ولي از تو داغونم:)
     <      1   2   3   4   5    >>    >